آواز عشق
#آواز_عشق
#پارت_۳۱
بعد از اینکه اتاق کار ام رو مرتب کردم
مشغول به حساب کتاب شدم.
*نیم ساعت بعد*
با صدای زنگ گوشی روی میز
یهو ری/دم تو خودم
_این چه صداییه...ری/دم تو خودم.
گوشیو برداشتم و گفتم
_بله؟
+خانم پارک یون سوک.بیاین اتاق من
_باشه.
تلفن رو قطع کردم و وارد اتاق ا/ت شدم
_چیه؟
ا/ت با سر پشت سرمو نشون داد
برگشتم و با دیدن جئون کنار تهیونگ
رسما پشمام ریخت...
چشمام اندازه گردو شدند و به ا/ت خیره شدم
ا/ت با لبخونی گفت:چیشده؟
_این همون یاروعه...جئون
ا/ت:تو برو بیرون
سریع رفتم بیرون و دویدم به سمت دستشویی
همینطور که نفس نفس میزدم و بین نگاه های عجیب و غریب بقیعه بودم ..
لبخند زورکی بهشون تحویل دادم و آبی به
دست و صورتم زدم
خدایا...بدبخت شدم که..
اون اینجا چیکار میکنه...نکنه تهیونگ رو هم
میشناسه؟...خدای من...فقط میخوام هرچه
سریعتر راهشو بکشه و بره
ازدستشویی اومدم بیرون و همینطور
داشتم تو عالم خودم سیر میکردم که
یهو خوردم به یه یکی
سرمو بردم بالا و با دیدن جئون
چشمام گرد شدند و نفسام تندتند میزدند
تاخواستم برم از دستم گرفت وافتادم
تو بغلش...
جئون:هرکاری که کنی...باز هم نمیتونی
از دست من فرار کنی...خدا سرنوشت من
و تو رو به هم متصل کرده
خواستم سرمو بردارم که دیدم
دستشو گذاشته روی موهام
و داره نوازش اش میکنه،اونم...جلوی کلی
از کارمند ها و همکار هاممممممممممم
بالخره تونستم از بغلش بیام بیرون
و دوباره داشتم فرار میکردم به سمت در
که یهو از پاهام گرفت و اتداخت روی کوله اش،همینطور دست و پا میزدم و سعی داشتم
بیام پایین...از طرفی تهیونگ و ا/ت هم با تعجب بهم خیره شدهبودند
علاوه بر اون دوتا همه منشی ها چشم دوخته بودند به من،خجالت زده چشمامو بستم
و پاهامو تکون دادم
_تورو جون عمت...ولم کن
#پارت_۳۱
بعد از اینکه اتاق کار ام رو مرتب کردم
مشغول به حساب کتاب شدم.
*نیم ساعت بعد*
با صدای زنگ گوشی روی میز
یهو ری/دم تو خودم
_این چه صداییه...ری/دم تو خودم.
گوشیو برداشتم و گفتم
_بله؟
+خانم پارک یون سوک.بیاین اتاق من
_باشه.
تلفن رو قطع کردم و وارد اتاق ا/ت شدم
_چیه؟
ا/ت با سر پشت سرمو نشون داد
برگشتم و با دیدن جئون کنار تهیونگ
رسما پشمام ریخت...
چشمام اندازه گردو شدند و به ا/ت خیره شدم
ا/ت با لبخونی گفت:چیشده؟
_این همون یاروعه...جئون
ا/ت:تو برو بیرون
سریع رفتم بیرون و دویدم به سمت دستشویی
همینطور که نفس نفس میزدم و بین نگاه های عجیب و غریب بقیعه بودم ..
لبخند زورکی بهشون تحویل دادم و آبی به
دست و صورتم زدم
خدایا...بدبخت شدم که..
اون اینجا چیکار میکنه...نکنه تهیونگ رو هم
میشناسه؟...خدای من...فقط میخوام هرچه
سریعتر راهشو بکشه و بره
ازدستشویی اومدم بیرون و همینطور
داشتم تو عالم خودم سیر میکردم که
یهو خوردم به یه یکی
سرمو بردم بالا و با دیدن جئون
چشمام گرد شدند و نفسام تندتند میزدند
تاخواستم برم از دستم گرفت وافتادم
تو بغلش...
جئون:هرکاری که کنی...باز هم نمیتونی
از دست من فرار کنی...خدا سرنوشت من
و تو رو به هم متصل کرده
خواستم سرمو بردارم که دیدم
دستشو گذاشته روی موهام
و داره نوازش اش میکنه،اونم...جلوی کلی
از کارمند ها و همکار هاممممممممممم
بالخره تونستم از بغلش بیام بیرون
و دوباره داشتم فرار میکردم به سمت در
که یهو از پاهام گرفت و اتداخت روی کوله اش،همینطور دست و پا میزدم و سعی داشتم
بیام پایین...از طرفی تهیونگ و ا/ت هم با تعجب بهم خیره شدهبودند
علاوه بر اون دوتا همه منشی ها چشم دوخته بودند به من،خجالت زده چشمامو بستم
و پاهامو تکون دادم
_تورو جون عمت...ولم کن
۲.۰k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.