داستان کوتاه به نام بن بست
گاهی وقت ها.. در اوج داشتن همه چیز، انگار بی چیز هستیم!
ناراضی و کلافه.. هیچ چیز قابلیت دادن شادی به روح و قلب هامون نداره..
زندگی به شدت باهامون میجنگه و تحقیرمون میکنه!
ما خسته میشیم.. ما میفتیم.. ما زخمی میشیم.. روح زخم خوردمون عذاب میکشه و سعی میکنه وضعیت رو تغییر بده اما این اجازه رو بهش نمیدن.. هر راهی که امتحان میکنه، تهش به جایی میرسه که ما بهش میگیم"بن بست!"
دیگه امیدی براش نمیمونه و بی تفاوت میشه!
دیگه برامون مهم نیست فردا چه اتفاقی بیفته..
در اوج تاریکی و مصیبت.. اوج تنهایی.. وقتی همه خسته شدن و تنهامون گذاشتن.. وقتی نسبت به هیچ چیز احساس هیجان نداریم، کسی سر راهمون قرار میگیره..
قلبی که دورش پر زبری و سختی هست رو برامون صیقل میده تا دیگه آسیب نبینیم..
به بدخلقیمون توجه نمیکنه و کنارمون میمونه..
روح تنهامون رو به اغوش میکشه و بهمون اطمینان میده که همیشه هست!
کم کم لبخند رو به لب هامون میاره و اونموقع ست که در اوج بی چیزی حس میکنیم دارا ترین انسان جهانیم!
ناراضی و کلافه.. هیچ چیز قابلیت دادن شادی به روح و قلب هامون نداره..
زندگی به شدت باهامون میجنگه و تحقیرمون میکنه!
ما خسته میشیم.. ما میفتیم.. ما زخمی میشیم.. روح زخم خوردمون عذاب میکشه و سعی میکنه وضعیت رو تغییر بده اما این اجازه رو بهش نمیدن.. هر راهی که امتحان میکنه، تهش به جایی میرسه که ما بهش میگیم"بن بست!"
دیگه امیدی براش نمیمونه و بی تفاوت میشه!
دیگه برامون مهم نیست فردا چه اتفاقی بیفته..
در اوج تاریکی و مصیبت.. اوج تنهایی.. وقتی همه خسته شدن و تنهامون گذاشتن.. وقتی نسبت به هیچ چیز احساس هیجان نداریم، کسی سر راهمون قرار میگیره..
قلبی که دورش پر زبری و سختی هست رو برامون صیقل میده تا دیگه آسیب نبینیم..
به بدخلقیمون توجه نمیکنه و کنارمون میمونه..
روح تنهامون رو به اغوش میکشه و بهمون اطمینان میده که همیشه هست!
کم کم لبخند رو به لب هامون میاره و اونموقع ست که در اوج بی چیزی حس میکنیم دارا ترین انسان جهانیم!
۱.۲k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.