فیک کوک،پارت ۲۱
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۲۱
_ هومممم،چیه چکار داری
ههرین: س...سلام داداش
_ کارتو بگو..
ههرین: الان کجایی...؟
_برای این به من زنگ زدی که بپرسی کجام...*کلافه*
ههرین: میخوام بیام پیشت لطفا داداشی*بغض*
نمیخواستم قبول کنم اما صدای آغشته به بغضش رو که شنیدم دلم به رحم اومد...
اون که تقصیری نداشت ، اونم مثل من بازیچه ی دست پدرش بود...پدرش میدونست من رابطهام با دخترش خوبه واقعا هم همینطوره چون اون با باباش خیلی فرق داشت...
_روی پل بانپو ام..
ههرین: میشه بیام
_هوممم باشه...
بستنی رو تو دستم جابهجا کردم...
ههرین با لبخند نگاهم کرد
ههرین: چرا دوتاشو شکلاتی گرفتی...
_هوممم ، نمیدونم شاید این آخرین باری باشه که با هم بستنی میخوریم خواستم طعمی باشه که تو دوست داری...
نگران نگاهم کرد
ههرین: یااااجونگکوکا منظورت چیه...
_بیخیال
درحال قدم زدن بودیم
که یهو وایساد
ههرین: بابام امروز همچیز رو زد به نامم*خجالت زده سرشو انداخت پایین*
پوزخندی زدم
میدونستم اون طماع بلاخره اینکار رو میکنه...تقصیر ههرین چیه..
بغلش کردم
_عیبی نداره نونا...هیچچیز تقصیر تو نیست
ههرین: ممنون که درکم میکنی...
لبخند تلخی زد
ههرین: ولی جونگکوکا شاید اگه این همه اختلاف تو زندگیمون وجود نداشت منو تو خواهر برادر های خوبی میشدیم...
ازم جدا شد
ههرین: من دیگه باید برم...بابت همهچیز متاسفم،
_عیبی نداره ، گفتم که سرنوشته
دستی براش تکون دادم و برگشتم تا برم که صدای بوق ماشینها و بعد صدای جیغ متوقفم کرد
بی اختیار برگشتم و
ههرینو دیدم که بدن خونیش کف خیابون پهنه... سراسیمه رفتم سمتش...تا اومدن آمبولانس وقت نداشتم پس خودم بردمش بیمارستان....
چندین ساعت پشت اتاق عمل منتظر بودم که دکتر رو دیدم
_دکتر خواهرم...خواهرم حالش خوبه...
دکتر عینکش رو درآورد و انگشتشو بین ابروهاش گذاشت و نفس عمیقی کشید
دکتر: متاسفم غم اخرتون باشه...
باورم نشد
یعنی واقعا رفته بود....خواهر بزرگترم که همیشه پشتم بود و کمکم میکرد...
همونی که بخاطر من جلوی باباش وایمیستاد...
وقتی بدن بی حرکتشو زیر ملافه سفید دیدم بهم ثابت شد...
توی شوک بودم که مامانم و شوهرش رسیدن...
یقمو گرفت و بلندم کرد
ناپدریکوک: میدونستم توی احمق کشتیش...
بدون حرف نگاهش کردم
این چی داشت میگفت ، چرا من باید خواهر خودمو بخاطر ارث و میراث بکشم...
#فیککوک
#پارت۲۱
_ هومممم،چیه چکار داری
ههرین: س...سلام داداش
_ کارتو بگو..
ههرین: الان کجایی...؟
_برای این به من زنگ زدی که بپرسی کجام...*کلافه*
ههرین: میخوام بیام پیشت لطفا داداشی*بغض*
نمیخواستم قبول کنم اما صدای آغشته به بغضش رو که شنیدم دلم به رحم اومد...
اون که تقصیری نداشت ، اونم مثل من بازیچه ی دست پدرش بود...پدرش میدونست من رابطهام با دخترش خوبه واقعا هم همینطوره چون اون با باباش خیلی فرق داشت...
_روی پل بانپو ام..
ههرین: میشه بیام
_هوممم باشه...
بستنی رو تو دستم جابهجا کردم...
ههرین با لبخند نگاهم کرد
ههرین: چرا دوتاشو شکلاتی گرفتی...
_هوممم ، نمیدونم شاید این آخرین باری باشه که با هم بستنی میخوریم خواستم طعمی باشه که تو دوست داری...
نگران نگاهم کرد
ههرین: یااااجونگکوکا منظورت چیه...
_بیخیال
درحال قدم زدن بودیم
که یهو وایساد
ههرین: بابام امروز همچیز رو زد به نامم*خجالت زده سرشو انداخت پایین*
پوزخندی زدم
میدونستم اون طماع بلاخره اینکار رو میکنه...تقصیر ههرین چیه..
بغلش کردم
_عیبی نداره نونا...هیچچیز تقصیر تو نیست
ههرین: ممنون که درکم میکنی...
لبخند تلخی زد
ههرین: ولی جونگکوکا شاید اگه این همه اختلاف تو زندگیمون وجود نداشت منو تو خواهر برادر های خوبی میشدیم...
ازم جدا شد
ههرین: من دیگه باید برم...بابت همهچیز متاسفم،
_عیبی نداره ، گفتم که سرنوشته
دستی براش تکون دادم و برگشتم تا برم که صدای بوق ماشینها و بعد صدای جیغ متوقفم کرد
بی اختیار برگشتم و
ههرینو دیدم که بدن خونیش کف خیابون پهنه... سراسیمه رفتم سمتش...تا اومدن آمبولانس وقت نداشتم پس خودم بردمش بیمارستان....
چندین ساعت پشت اتاق عمل منتظر بودم که دکتر رو دیدم
_دکتر خواهرم...خواهرم حالش خوبه...
دکتر عینکش رو درآورد و انگشتشو بین ابروهاش گذاشت و نفس عمیقی کشید
دکتر: متاسفم غم اخرتون باشه...
باورم نشد
یعنی واقعا رفته بود....خواهر بزرگترم که همیشه پشتم بود و کمکم میکرد...
همونی که بخاطر من جلوی باباش وایمیستاد...
وقتی بدن بی حرکتشو زیر ملافه سفید دیدم بهم ثابت شد...
توی شوک بودم که مامانم و شوهرش رسیدن...
یقمو گرفت و بلندم کرد
ناپدریکوک: میدونستم توی احمق کشتیش...
بدون حرف نگاهش کردم
این چی داشت میگفت ، چرا من باید خواهر خودمو بخاطر ارث و میراث بکشم...
۲.۰k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.