من شیطان و توفرشته|•
منشیطان و توفرشته|•
#Part_۳۲
💖🍡🔮👑
چاقو رو بیرون آورد و گذاشت رو گردنم(گلوم) و گفت:
×ببخشید ماهرو
دست دیگش رو گذاشت تو جیبش و یه حلقه در آورد و حلقه رو باز کرد
×با من ازدواج میکنی؟
با شوق گفتم
چاقو رو بکشی میگم
×نه بگی کلت رو نصف میکنم
دیوونه
چاقو رو انداخت رو میز
×جواب نمیدی؟
نه نمیکنم...
چاقو رو برداشت..انگار نمیتونست جلوی خنده هاش رو بگیره
چاقو رو جلو آورد
×چی؟[با خنده]
میکنم میکنم
دوباره چاقو رو انداخت رو میز و دستاش رو گذاشت تو جیبش و رفت عقب (کنار مبل)
×منم بکنم.. بعد زد زیر خنده
منظورش رو نفهمیدم و با شوق گفتم اره
با چشای گرد شده نگام کرد
×چقد ذوق داری
برا چی
×مامان شدن
دویدم کنارش و زدم رو شونش
عوضی
با پوزخند نگام کرد و انداختتم رو مبل
×دیگه اجازه نمیگیرم
لبام رو گرف تو لباش و وحشیانه شروع کرد به خوردن
...دیگه نمیتونستم نفس بکشم،با مشت زدم رو سینش
آشغال لبام،نفسم و...
خندید...
×خوب حال کردیا
نخیرم دردم گرفت
همینطور که روم لم داده بود بغلم کرد
×عادت کن داا
بریم کیک بخوریم
×اوهوم
بلند شد و رفت کنار میز
×عجب کیکی
بعد نشست وکیک رو تند تند خورد
×هدیه هدیههه
هدیه رو جلوش گرفتم
انشلاه به سلامتی در بهشتت ازش استفاده کنی و تمام عمرتون کنار هم باشید
×چی گرفتی مگه...
باز کن ببین دا
×چشم
از چشاش داشتم میخوندم که با توجه به حرفام داره به چیا فکر میکنه
هدیه رو باز کرد
همینطور که به هدیه نگا میکرد داد زد
×میکشمت ماهرووو...
بعد سال ها
(شاید ولاگ بزارم براتون)))
#Part_۳۲
💖🍡🔮👑
چاقو رو بیرون آورد و گذاشت رو گردنم(گلوم) و گفت:
×ببخشید ماهرو
دست دیگش رو گذاشت تو جیبش و یه حلقه در آورد و حلقه رو باز کرد
×با من ازدواج میکنی؟
با شوق گفتم
چاقو رو بکشی میگم
×نه بگی کلت رو نصف میکنم
دیوونه
چاقو رو انداخت رو میز
×جواب نمیدی؟
نه نمیکنم...
چاقو رو برداشت..انگار نمیتونست جلوی خنده هاش رو بگیره
چاقو رو جلو آورد
×چی؟[با خنده]
میکنم میکنم
دوباره چاقو رو انداخت رو میز و دستاش رو گذاشت تو جیبش و رفت عقب (کنار مبل)
×منم بکنم.. بعد زد زیر خنده
منظورش رو نفهمیدم و با شوق گفتم اره
با چشای گرد شده نگام کرد
×چقد ذوق داری
برا چی
×مامان شدن
دویدم کنارش و زدم رو شونش
عوضی
با پوزخند نگام کرد و انداختتم رو مبل
×دیگه اجازه نمیگیرم
لبام رو گرف تو لباش و وحشیانه شروع کرد به خوردن
...دیگه نمیتونستم نفس بکشم،با مشت زدم رو سینش
آشغال لبام،نفسم و...
خندید...
×خوب حال کردیا
نخیرم دردم گرفت
همینطور که روم لم داده بود بغلم کرد
×عادت کن داا
بریم کیک بخوریم
×اوهوم
بلند شد و رفت کنار میز
×عجب کیکی
بعد نشست وکیک رو تند تند خورد
×هدیه هدیههه
هدیه رو جلوش گرفتم
انشلاه به سلامتی در بهشتت ازش استفاده کنی و تمام عمرتون کنار هم باشید
×چی گرفتی مگه...
باز کن ببین دا
×چشم
از چشاش داشتم میخوندم که با توجه به حرفام داره به چیا فکر میکنه
هدیه رو باز کرد
همینطور که به هدیه نگا میکرد داد زد
×میکشمت ماهرووو...
بعد سال ها
(شاید ولاگ بزارم براتون)))
۱.۹k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.