🌛🇵 🇦 🇷 🇹 :⑧❤️🔥
🌛🇵 🇦 🇷 🇹 :⑧❤️🔥
"ویو یبیو
از پله ها رفتم پایین که مامانم بهم گفت
م یبیو: یبیو پسرم کجا؟!
یبیو: دارم میرم خونه ی دوستم
م یبیو:عع باشع... خوش بگذره زود برگرد...
یبیو: باشه مامان..!
از مامانو بابام خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون اسنپو گرفتمو زود رفتم به سمت خونه ی ژان.... بعدچند مین رسیدم....درو زدم...
تق.. تق..
درو باز کرد...
ژان: ها... یبیو.. چطوری پسر؟(لبخند)
یبیو: خوبم(لبخند)
و همو بغل کردن
ژان: بیا تو
رفتم تو... سرپا مونده بودم و یکم خجالت کشیده بودم...
ژان: هی میدونم خجالت میکشی اما ما رفیقیم دیگه نه بشین...
نشستم خودشم اومد نشست...
ژان: خب چه خبر؟
سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم
یبیو: خبری نیست...
که یهو با انگشت اشارش چونمو داد بالا....
ژان: گفتم خجالت نکش...
یبیو: باشه...
ژان: فیلم میبینی بزارم؟
یبیو: اره خوبه..
ژان: خب چی بزارم؟
یبیو: نمیدونم هرچی تو دوست داری...
ژان: خب من ترسناک دوست دارم...
یبیو: ترسناک؟... عا... چیزه...
ژان: چیه؟...
یبیو: ه..هیچی بزار....
ژان: چیزی شده؟
یبیو: نه نه....
من واقعا از فیلم ترسناک میترسم... اول نمیترسیدم چون من بعد هر فیلم ترسناکی خواب میبینم...
ژان: مطمئنی؟
یبیو: خب راستش من... یکم از فیلمای ترسناک میترسم...
ژان: نترس من پیشتم...
که یهو صدای غارو غور شکمم اومد... امروز کلا هیچی نخوردع بودم...که یهو برای اینکه معلوم نشه صدا از شکم من بوده گفتم...
یبیو: عا... چیزه... چه رعدو برقی میزنه... نه؟
که یهو سرشو سمت شکمم اوردو گفت
ژان: یکم دیکه منتظر باش الان پیتزا میرسه...(لبخند)
زنگ در خورد...
ژان: دیدی گفتم یکم منتظر باش... و رفت تا پیتزارو بگیره بیاد...
وایی خدااا ابروم رفت... فهمید..
بعد پیتزارو اورد باز کردو دوتامونم یه تیکه ورداشتیم ازش و گاز زدیم چه فیلم ترسناک شروع شد....همچی عادی بود... گفتم اره بابا این که ترس نداره.. واقعا ترسناک نبود... دور دهنم کثیف شده بود...
یبیو: عا... ژان دستمال کاغذی دارین؟
ژان: اره... پشت مبلع...
رفتم ورداشتم دور لبمو تمیز کردم برگشتم بشینم که جنه پرید تو صفحه ی تلویزیون منم ترسیدم سرپا بودن و از جام پریدم نفهمیدم کجا افتادم....که یهو
"ویو یبیو
از پله ها رفتم پایین که مامانم بهم گفت
م یبیو: یبیو پسرم کجا؟!
یبیو: دارم میرم خونه ی دوستم
م یبیو:عع باشع... خوش بگذره زود برگرد...
یبیو: باشه مامان..!
از مامانو بابام خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون اسنپو گرفتمو زود رفتم به سمت خونه ی ژان.... بعدچند مین رسیدم....درو زدم...
تق.. تق..
درو باز کرد...
ژان: ها... یبیو.. چطوری پسر؟(لبخند)
یبیو: خوبم(لبخند)
و همو بغل کردن
ژان: بیا تو
رفتم تو... سرپا مونده بودم و یکم خجالت کشیده بودم...
ژان: هی میدونم خجالت میکشی اما ما رفیقیم دیگه نه بشین...
نشستم خودشم اومد نشست...
ژان: خب چه خبر؟
سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم
یبیو: خبری نیست...
که یهو با انگشت اشارش چونمو داد بالا....
ژان: گفتم خجالت نکش...
یبیو: باشه...
ژان: فیلم میبینی بزارم؟
یبیو: اره خوبه..
ژان: خب چی بزارم؟
یبیو: نمیدونم هرچی تو دوست داری...
ژان: خب من ترسناک دوست دارم...
یبیو: ترسناک؟... عا... چیزه...
ژان: چیه؟...
یبیو: ه..هیچی بزار....
ژان: چیزی شده؟
یبیو: نه نه....
من واقعا از فیلم ترسناک میترسم... اول نمیترسیدم چون من بعد هر فیلم ترسناکی خواب میبینم...
ژان: مطمئنی؟
یبیو: خب راستش من... یکم از فیلمای ترسناک میترسم...
ژان: نترس من پیشتم...
که یهو صدای غارو غور شکمم اومد... امروز کلا هیچی نخوردع بودم...که یهو برای اینکه معلوم نشه صدا از شکم من بوده گفتم...
یبیو: عا... چیزه... چه رعدو برقی میزنه... نه؟
که یهو سرشو سمت شکمم اوردو گفت
ژان: یکم دیکه منتظر باش الان پیتزا میرسه...(لبخند)
زنگ در خورد...
ژان: دیدی گفتم یکم منتظر باش... و رفت تا پیتزارو بگیره بیاد...
وایی خدااا ابروم رفت... فهمید..
بعد پیتزارو اورد باز کردو دوتامونم یه تیکه ورداشتیم ازش و گاز زدیم چه فیلم ترسناک شروع شد....همچی عادی بود... گفتم اره بابا این که ترس نداره.. واقعا ترسناک نبود... دور دهنم کثیف شده بود...
یبیو: عا... ژان دستمال کاغذی دارین؟
ژان: اره... پشت مبلع...
رفتم ورداشتم دور لبمو تمیز کردم برگشتم بشینم که جنه پرید تو صفحه ی تلویزیون منم ترسیدم سرپا بودن و از جام پریدم نفهمیدم کجا افتادم....که یهو
۲.۷k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.