𝕻𝖆𝖗𝖙1
𝕻𝖆𝖗𝖙1
لیا. فراررررر کن
پ.سومین. برو دخترم ( سرفه) برووووووووو
سومین. بابایی..هق..بابا..هق
م.سومین. نگران ما نباش برو
(اومدن تو)
لیا. برو.. برو سومین
سومین. لیااا( گریه)
م.پ.سومین. مارو فراموش نکن خیلی دوست داشتیم خب حالا برو و مراقب خودت باش
سومین. ( گریه)
سومین ویو:
خب امممم به نظر میاد که یکم گیج شدید نه من بدترین اتفاق زندگیم تو ۶سالگیم افتاد لحظه که خانوادمو توسط بزرگترین باند خانواده کانگ کشته شدن مصلمانا یه دختر ۶ساله اون موقع هیچ غلطی نمیتونست بکنه و خب از شانس افتضاح بعد کلی قایم شدن تو سن ۷سالگی گیرم اوردن به خودم قول دادم که انقامم پدر خانوادمو بگیرم از اون موقع خدمتکار ویژه دختر لوس وخودشیفته ای شدم که همسنم بود که با نام یونجی، کانگ یونجی
خب از اون اتفاق تا الان ۲۰سال گذشته
یونجی. آهای دختره تنبل اون دفتره اشغالتو ول کن مادم توش چرندیجات مینویسی امادشو باید بریم
سومین. چشم
سومین ویو:
۵دقیقه ای لباسامو پوشیدم و اماده شدم و دم در اتاق یونجی منتظر بودم چون من خدمتکار ویژه بودم دقیقه شبیه یک دستیار بودم کسی که دست راسته یه فرده از نظر غذا که بد نبود نه مثل اون ادمای بالا مقام میخوردم ن پایین مقام و از لحاض لباس مشکلی نداشتم چون باید مرتب باشم اما تنها عذابی که دیدم بچگیام بود که سعی در فرار داشتم که توسط یونجی خانوادش مورد شکنجه و ازار قرار میگرفتم
یونجی. بریم
(۱۰ مین بعد)
م.ش. یونجی
یونجی. سلام خاله حالتون خوبه ؟
م.ش. ممنون عزیزم بیا داخل کارت دارم
یونجی. چشم_تو بیرون باش
سومین. چشم
🖇این داستان ادامه دارد🖇
لیا. فراررررر کن
پ.سومین. برو دخترم ( سرفه) برووووووووو
سومین. بابایی..هق..بابا..هق
م.سومین. نگران ما نباش برو
(اومدن تو)
لیا. برو.. برو سومین
سومین. لیااا( گریه)
م.پ.سومین. مارو فراموش نکن خیلی دوست داشتیم خب حالا برو و مراقب خودت باش
سومین. ( گریه)
سومین ویو:
خب امممم به نظر میاد که یکم گیج شدید نه من بدترین اتفاق زندگیم تو ۶سالگیم افتاد لحظه که خانوادمو توسط بزرگترین باند خانواده کانگ کشته شدن مصلمانا یه دختر ۶ساله اون موقع هیچ غلطی نمیتونست بکنه و خب از شانس افتضاح بعد کلی قایم شدن تو سن ۷سالگی گیرم اوردن به خودم قول دادم که انقامم پدر خانوادمو بگیرم از اون موقع خدمتکار ویژه دختر لوس وخودشیفته ای شدم که همسنم بود که با نام یونجی، کانگ یونجی
خب از اون اتفاق تا الان ۲۰سال گذشته
یونجی. آهای دختره تنبل اون دفتره اشغالتو ول کن مادم توش چرندیجات مینویسی امادشو باید بریم
سومین. چشم
سومین ویو:
۵دقیقه ای لباسامو پوشیدم و اماده شدم و دم در اتاق یونجی منتظر بودم چون من خدمتکار ویژه بودم دقیقه شبیه یک دستیار بودم کسی که دست راسته یه فرده از نظر غذا که بد نبود نه مثل اون ادمای بالا مقام میخوردم ن پایین مقام و از لحاض لباس مشکلی نداشتم چون باید مرتب باشم اما تنها عذابی که دیدم بچگیام بود که سعی در فرار داشتم که توسط یونجی خانوادش مورد شکنجه و ازار قرار میگرفتم
یونجی. بریم
(۱۰ مین بعد)
م.ش. یونجی
یونجی. سلام خاله حالتون خوبه ؟
م.ش. ممنون عزیزم بیا داخل کارت دارم
یونجی. چشم_تو بیرون باش
سومین. چشم
🖇این داستان ادامه دارد🖇
۲.۷k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.