زندگی مخفی ادامه پارت دوم(پارت بعد ۲ کامنت)
.............................یک هفته پیش...................
رزی:خب اینم از دزد های گرامی
رزی تفنگ توی دستش رو چرخوند و به سر دزد هدف گرفت و شلیک کرد
رزی:خب اینم از یه ماموریت دیگه و تمام
جیمین که با دستش چشماشو گرفته بود گفت:نونا نمیشه هر دفعه این کارو نکنی حداقل نه جلوی چشمای من میدونی که من میترسم
رزی به حالت ناراحت گفت:آره آره ببخشید حواسم نبود پس ماموریت بعدی خودم تنهایی میرم
جیمین:نه خودم باهات میام دلم نمیخواهد جایی رو بدون من بری
رزی با نگاه های متعجب و سر کج :جیمین حالت خوبه همین الان گفتی که نه و من میترسمو این حرفا حالا چته؟
جیمین با مکث جواب داد:خب بعد از اتفاق ۷ سال پیش دلم نمیخواد بلایی سر تو بیاد
نه من یکی با ترسم روبهرو میشم ولی نمیزارم اتفاقی برات بیوفته
رزی که حالا منظور جیمین رو متوجه شد ریپلای کرد :منم همینطور البته اگه بلایی سر تو بیاد من میمیرم
جیمین روبه روی رزی دستشو رو شونه هاش گذاش و گفت:غیر ممکنه اگه بلایی سر من اومد تو نباید ناراحت بشی گریه نکن و حتی خو...دک...شی یا هرکار دیگه ای ازت سر نزنه اوکی تو با قدرت به زندگی ادامه میدی
رزی که اشک تو چشماش جمع شده بود و داشت بغضشو کنترل میکرد گفت :تو هم همینطور اصلا ناراحت نشو و زندگی جدیدت رو شروع کن
جیمین انگشت کوچیکشو به نشانه قول بالا آورد و رزی هم متقابلاً این کارو کرد و هردو گفتن:قول میدم
هردو سوار ماشین شدن و به طرف شرکت رفتن
...............زمان حال................
ادامه دارد......
رزی:خب اینم از دزد های گرامی
رزی تفنگ توی دستش رو چرخوند و به سر دزد هدف گرفت و شلیک کرد
رزی:خب اینم از یه ماموریت دیگه و تمام
جیمین که با دستش چشماشو گرفته بود گفت:نونا نمیشه هر دفعه این کارو نکنی حداقل نه جلوی چشمای من میدونی که من میترسم
رزی به حالت ناراحت گفت:آره آره ببخشید حواسم نبود پس ماموریت بعدی خودم تنهایی میرم
جیمین:نه خودم باهات میام دلم نمیخواهد جایی رو بدون من بری
رزی با نگاه های متعجب و سر کج :جیمین حالت خوبه همین الان گفتی که نه و من میترسمو این حرفا حالا چته؟
جیمین با مکث جواب داد:خب بعد از اتفاق ۷ سال پیش دلم نمیخواد بلایی سر تو بیاد
نه من یکی با ترسم روبهرو میشم ولی نمیزارم اتفاقی برات بیوفته
رزی که حالا منظور جیمین رو متوجه شد ریپلای کرد :منم همینطور البته اگه بلایی سر تو بیاد من میمیرم
جیمین روبه روی رزی دستشو رو شونه هاش گذاش و گفت:غیر ممکنه اگه بلایی سر من اومد تو نباید ناراحت بشی گریه نکن و حتی خو...دک...شی یا هرکار دیگه ای ازت سر نزنه اوکی تو با قدرت به زندگی ادامه میدی
رزی که اشک تو چشماش جمع شده بود و داشت بغضشو کنترل میکرد گفت :تو هم همینطور اصلا ناراحت نشو و زندگی جدیدت رو شروع کن
جیمین انگشت کوچیکشو به نشانه قول بالا آورد و رزی هم متقابلاً این کارو کرد و هردو گفتن:قول میدم
هردو سوار ماشین شدن و به طرف شرکت رفتن
...............زمان حال................
ادامه دارد......
۱.۴k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.