پارت 16
پارت _16_
خندید و گفت
+واقعا هم بهت میاد
_بله بله
رفت یه جفت کفشه عجیب اما راحت اورد و گفت بپوش(کلاش) پوشیدم و باهم از خونه رفتیم به سمته اون بازارچه ای که وسطه روستا بود کلی ادم جمع شده بودن و دستای همدیگه میگرفتن و میرقصیدن یه اهنگه شاد هم پخش میشد که ناخوداگاه ادم دلش میخواست باهاش برقصه😂اما خب بلد نبودم و یه گوشه ایستاده بودم اما این اهو خانوم با دوتا دستمال تو دستش رفته بود وسطه جمعیت و میرقصید محوش شده بودم چقدر قشنگ میرقصید اما تمومه نگاه ها روش بود دیگه داشتم عصبی میشدم بهش اشاره دادم که بیاد پیشم اومد و دستمو گرفت و کشید وسط دمه گوشم گفت هرکاری میکنم تکرار کن به حرفش گوش دادم خندم گرفته بود 😂داشتم داشتم یادمیگرفتم چجوری میرقصن خودشم دستمو گرفته بود میخندید
بعده یه رقصه باحال رفتیم که از اون غذاهای که با محصولاتشون درست کرده بودن بخوریم
که چند تا دختر اومدن جلومون وبعده احوال پرسی شروع کردن به پچ پچ کردن با اهو و خندیدن
_پچ پج تو جمع کاره خوبی نیست هااا
یکیشون خندید وگفت
+به کاملا درسته خب اهو جان معرفی نمیکنی این اقای خوشتیپ رو؟
مشخص بود آهو. عصبیه با حرص گفت
_ایشون دوسته بابامه چند روز اینجا مهمون بودن و فردا قراره برگردن شهرشون الانم بهتره بریم اقا سهیل چون اگه دیر کنیم چیزی از غذاها نمیمونه
دستمو گرفت و دنباله خودش کشید اخ اخ حسوددد😂
_وایسا دختر عجب سرعتی داری
یهو برگشت و با جدیت زول زد بهم و گفت
+ببین اصلاااا نبینم به این. دخترا رو بدی و باهاشون گرم بگیری فهمیدی؟
_حسودی نکن باشه کاری بهشون ندارم فسقلی 😂
+حسود نیستم فقط فقط...
_چشم من جز شما به کسی نگاه نمیکنم
یهو گوشیم زنگ خورد
اما صداش از داخله کیف دستیه آهو میومد
درش اورد و گفت موقعه اومدن رو جا کفشی اینو جا گذاشتی برات اوردم
_ممنون که اوردی ببین کی زنگ میزنه
یهو اخم کرد و گفت
_ساناز جونه
+جواب بده
_من؟
+اره تو جواب بده
_الو
_بله هستن باهاشون چیکار دارین
_من زنشم
_لطفا دیگه تماس نگیرین خانومه محترم
_خدا نگهدار
😂🤣🤣گفتم خب خانومم برا شام چی داریم
خندید و گفت مرض😂
_از کی تاحالا شما زنه من شدی؟
+نیستم اینم گفتم که از دسته اون اویزون خلاص شی
_یعنی دوست نداری زنم بشی
+نهههه😂بیا برو ببینم
_خندیدم و گفتم از خداتم باشه پسر به این خوبیییی
رفتیم داخله غرفه ها و شروع کردیم به خوردن واقعا غذا هاشون محشر بود هرچی بگم کم گفتم من که داشتم میترکیدم دیگه از بس خوردم
دیگه داشت شب میشد برگشتیم خونه سهند و کد خدا هم برگشتن و همه خسته بودن اما من بیشتر ناراحت بودم
خندید و گفت
+واقعا هم بهت میاد
_بله بله
رفت یه جفت کفشه عجیب اما راحت اورد و گفت بپوش(کلاش) پوشیدم و باهم از خونه رفتیم به سمته اون بازارچه ای که وسطه روستا بود کلی ادم جمع شده بودن و دستای همدیگه میگرفتن و میرقصیدن یه اهنگه شاد هم پخش میشد که ناخوداگاه ادم دلش میخواست باهاش برقصه😂اما خب بلد نبودم و یه گوشه ایستاده بودم اما این اهو خانوم با دوتا دستمال تو دستش رفته بود وسطه جمعیت و میرقصید محوش شده بودم چقدر قشنگ میرقصید اما تمومه نگاه ها روش بود دیگه داشتم عصبی میشدم بهش اشاره دادم که بیاد پیشم اومد و دستمو گرفت و کشید وسط دمه گوشم گفت هرکاری میکنم تکرار کن به حرفش گوش دادم خندم گرفته بود 😂داشتم داشتم یادمیگرفتم چجوری میرقصن خودشم دستمو گرفته بود میخندید
بعده یه رقصه باحال رفتیم که از اون غذاهای که با محصولاتشون درست کرده بودن بخوریم
که چند تا دختر اومدن جلومون وبعده احوال پرسی شروع کردن به پچ پچ کردن با اهو و خندیدن
_پچ پج تو جمع کاره خوبی نیست هااا
یکیشون خندید وگفت
+به کاملا درسته خب اهو جان معرفی نمیکنی این اقای خوشتیپ رو؟
مشخص بود آهو. عصبیه با حرص گفت
_ایشون دوسته بابامه چند روز اینجا مهمون بودن و فردا قراره برگردن شهرشون الانم بهتره بریم اقا سهیل چون اگه دیر کنیم چیزی از غذاها نمیمونه
دستمو گرفت و دنباله خودش کشید اخ اخ حسوددد😂
_وایسا دختر عجب سرعتی داری
یهو برگشت و با جدیت زول زد بهم و گفت
+ببین اصلاااا نبینم به این. دخترا رو بدی و باهاشون گرم بگیری فهمیدی؟
_حسودی نکن باشه کاری بهشون ندارم فسقلی 😂
+حسود نیستم فقط فقط...
_چشم من جز شما به کسی نگاه نمیکنم
یهو گوشیم زنگ خورد
اما صداش از داخله کیف دستیه آهو میومد
درش اورد و گفت موقعه اومدن رو جا کفشی اینو جا گذاشتی برات اوردم
_ممنون که اوردی ببین کی زنگ میزنه
یهو اخم کرد و گفت
_ساناز جونه
+جواب بده
_من؟
+اره تو جواب بده
_الو
_بله هستن باهاشون چیکار دارین
_من زنشم
_لطفا دیگه تماس نگیرین خانومه محترم
_خدا نگهدار
😂🤣🤣گفتم خب خانومم برا شام چی داریم
خندید و گفت مرض😂
_از کی تاحالا شما زنه من شدی؟
+نیستم اینم گفتم که از دسته اون اویزون خلاص شی
_یعنی دوست نداری زنم بشی
+نهههه😂بیا برو ببینم
_خندیدم و گفتم از خداتم باشه پسر به این خوبیییی
رفتیم داخله غرفه ها و شروع کردیم به خوردن واقعا غذا هاشون محشر بود هرچی بگم کم گفتم من که داشتم میترکیدم دیگه از بس خوردم
دیگه داشت شب میشد برگشتیم خونه سهند و کد خدا هم برگشتن و همه خسته بودن اما من بیشتر ناراحت بودم
۴.۴k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.