پارت 12
صدای فرید را از پشت سرش شنید.
– پاشو باید بریم واسه صبحانه. اینجا نشستی نمیگی سرما میخوری و مصیبت میشی واسه من..
بدون حرف برخاست و دامنش را تکاند.
– مامان هر هفته مهمونی داره، با این لباسها نری توی جمعشون.. انگار دخترِ چوپانی!
چشم روی هم نهاد و نفسی عمیق کشید تا جواب ندهد. در سکوت از کنارش رد شد و راهی آشپزخانه شد.
فرید اما دست بردار نبود و وقتی به آشپزخانه هم رفتند، با وجود اینکه هنوز مادرش آنجا بود، ادامه داد.
– زبون نداری جوابمو بدی؟
غزل به بهناز خانم سلام داده و روی یکی از صندلی ها نشست.
فرید با عصبانیت کنارش نشست و نیم رخش را نگاه کرد.
– زحمت نمیدی به خودت دهن باز کنی؟
– باشه.
– چی باشه؟
بهناز با چشم و ابرو به فرید فهماند که به دخترک فشار نیاورد اما فرید که دست بردار نبود.
– وقتی باهات حرف میزنم دهن بیصاحبت و باز کن و مثل آدم جواب بده.
غزل لبخند زد.
– جانم؟ میشه بفرمایید دهن بی صاحب من الان باز بشه و چی بگه آقای مولایی؟ عرض کردم، باشه.
فرید با حرص به مادرش غرید.
– این چایی من کو!
بهناز دست روی شانهی غزل گذاشت.
– من باید برم دخترم، تو پاشو بهش صبحانه بده تا نیم ساعت دیگه مروه میرسه اینجا هارو جمع میکنه.
از آشپزخانه بیرون رفت.
– خدانگهدار بچه ها.
غزل نگاهی از گوشهی چشم روانهی فرید کرده و سپس برخاست.
– گفتیم زن روستایی آوردن واسمون مطیعه و روی مخ نمیره… نگو چشم و گوش بسته هاتونم مثل سگ بلده پارس کنه به وقتش!
غزل چایی ریخت و مقابلش گذاشت.
– نیمرو هم درست کن. سفیده قشنگ بپزه وگرنه تابه رو توی سرت میشکونم.
این سکوت غزل بیشتر و بیشتر او را عصبی کرده بود.
دخترک شروع کرد درست کردن نیمرو و فرید چاییش را نوشید.
– یادت باشه، اولین چیزی که میخورم چاییه..
– مگه اینجا آشپز و خدمتکار و فلان نمیاد؟
فرید با لبخند نگاهش کرد.
– اون زمانی بود که مادرم تنها خودش بود، از این به بعد یه عروس داریم توی خونه..
غزل پوزخند زد.
– بگو واسه چی روستایی خواستین!
– زر الکی نزن… زن قبلی من که از ناف شهر اومده بود هم همین وظایف و داشت.
غزل چند ثانیه به فرید نگاه کرد و زمانی که داشت نیمرو را روی سفره می آورد، با تردید لب زد.
– میتونم عکس زنتون و ببینم؟
– زنم تویی متأسفانه… برو جلوی آیینه ریخت نحستو نگاه کن.
غزل کنارش نشست.
– منظورم به خودم نبود، زن قبلیتون.
فرید دستش روی میز مشت شد و این از چشم غزل، دور نماند.
#پارتشانزده
پسرک اخم بر ابرو راند و سکوت کرد. به نیمرو نگاهی انداخت.
– خودتم بخور… عصر میام باید بریم لباس بخری.. مامانم پاهاش درد میکنه مجبورم با خودم ببرمت.
– پاشو باید بریم واسه صبحانه. اینجا نشستی نمیگی سرما میخوری و مصیبت میشی واسه من..
بدون حرف برخاست و دامنش را تکاند.
– مامان هر هفته مهمونی داره، با این لباسها نری توی جمعشون.. انگار دخترِ چوپانی!
چشم روی هم نهاد و نفسی عمیق کشید تا جواب ندهد. در سکوت از کنارش رد شد و راهی آشپزخانه شد.
فرید اما دست بردار نبود و وقتی به آشپزخانه هم رفتند، با وجود اینکه هنوز مادرش آنجا بود، ادامه داد.
– زبون نداری جوابمو بدی؟
غزل به بهناز خانم سلام داده و روی یکی از صندلی ها نشست.
فرید با عصبانیت کنارش نشست و نیم رخش را نگاه کرد.
– زحمت نمیدی به خودت دهن باز کنی؟
– باشه.
– چی باشه؟
بهناز با چشم و ابرو به فرید فهماند که به دخترک فشار نیاورد اما فرید که دست بردار نبود.
– وقتی باهات حرف میزنم دهن بیصاحبت و باز کن و مثل آدم جواب بده.
غزل لبخند زد.
– جانم؟ میشه بفرمایید دهن بی صاحب من الان باز بشه و چی بگه آقای مولایی؟ عرض کردم، باشه.
فرید با حرص به مادرش غرید.
– این چایی من کو!
بهناز دست روی شانهی غزل گذاشت.
– من باید برم دخترم، تو پاشو بهش صبحانه بده تا نیم ساعت دیگه مروه میرسه اینجا هارو جمع میکنه.
از آشپزخانه بیرون رفت.
– خدانگهدار بچه ها.
غزل نگاهی از گوشهی چشم روانهی فرید کرده و سپس برخاست.
– گفتیم زن روستایی آوردن واسمون مطیعه و روی مخ نمیره… نگو چشم و گوش بسته هاتونم مثل سگ بلده پارس کنه به وقتش!
غزل چایی ریخت و مقابلش گذاشت.
– نیمرو هم درست کن. سفیده قشنگ بپزه وگرنه تابه رو توی سرت میشکونم.
این سکوت غزل بیشتر و بیشتر او را عصبی کرده بود.
دخترک شروع کرد درست کردن نیمرو و فرید چاییش را نوشید.
– یادت باشه، اولین چیزی که میخورم چاییه..
– مگه اینجا آشپز و خدمتکار و فلان نمیاد؟
فرید با لبخند نگاهش کرد.
– اون زمانی بود که مادرم تنها خودش بود، از این به بعد یه عروس داریم توی خونه..
غزل پوزخند زد.
– بگو واسه چی روستایی خواستین!
– زر الکی نزن… زن قبلی من که از ناف شهر اومده بود هم همین وظایف و داشت.
غزل چند ثانیه به فرید نگاه کرد و زمانی که داشت نیمرو را روی سفره می آورد، با تردید لب زد.
– میتونم عکس زنتون و ببینم؟
– زنم تویی متأسفانه… برو جلوی آیینه ریخت نحستو نگاه کن.
غزل کنارش نشست.
– منظورم به خودم نبود، زن قبلیتون.
فرید دستش روی میز مشت شد و این از چشم غزل، دور نماند.
#پارتشانزده
پسرک اخم بر ابرو راند و سکوت کرد. به نیمرو نگاهی انداخت.
– خودتم بخور… عصر میام باید بریم لباس بخری.. مامانم پاهاش درد میکنه مجبورم با خودم ببرمت.
۱.۷k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.