رمان پلیس و مافیا پارت ۱۰
یکی از پرستار ها متوجه شد ضربان قلب ات هر قدر که جیمین حرف میزنه بالا میره
پرستار : دکتر لطفاً بیاید زود باشید
دکتر: چه اتفاقی افتاده
پرستار : هر قدر که آقای جیمین حرف میزنن ضربان قلب ایشان بالا میره
دکتر : خدای من آقای جیمین لطفاً باهاشون حرف بزنید
نامجون : ضربان قلبش رفته بالا
یونگی : اون اون میتونه صداها رو بشنوه
ات داشت یه خواب میدید
ات : جی یانگ هه سون شمایید
جی یانگ: بله خانوم ات واقعا فک نمیکردم مافیا بشی
ات : اونا منو مجبور کردن
هه سون : مافیا مارو کشتن
ات : چی
جی یانگ : همین که شنیدی
ات : چی یعنی نه نه شما نباید
هه سون دستشو گذاشت رو دهن ات
هه سون : باید برگردی سر مافیاییت
ات چشمشو باز کرد
جین : بچه ها چشمشو باز کرد
همه ریختن دور سرم
جیمین اومد بغل گوش ات و گفت ببخشید که عذاب کشیدی تو سر من این اتفاق ها افتاد
ات : اشکال نداره
پرش زمانی به یک ماه بعد
مارو به پارتی دعوت کرده بودن و منم به همراه اعضا باید میرفتم
یونگی : از ما جدا نمیشی ها
ات : باش
رفتیم رسیدیم اعضا یه دفعه ناپدید شدن یه پسر نزدیکم اومد
پسر : با من افتخار میدی
ات : چی بل.بله
و با هم که کیس میرفتیم یه دفعه متوجه شدم اعضا به من نگاه می کنن
ات : اممم من یه کاری بهم پیش اومده خیلی خوش گذشت فعلا
رفتم پیش اعضا خیلی عصبانی بودن
کوک دستمو گرفت و سوار ماشینم کرد تو ماشین سکوت حکم فرما شده بود تا اینکه رسیدیم خونه
پارت بعدی +۱۸
پرستار : دکتر لطفاً بیاید زود باشید
دکتر: چه اتفاقی افتاده
پرستار : هر قدر که آقای جیمین حرف میزنن ضربان قلب ایشان بالا میره
دکتر : خدای من آقای جیمین لطفاً باهاشون حرف بزنید
نامجون : ضربان قلبش رفته بالا
یونگی : اون اون میتونه صداها رو بشنوه
ات داشت یه خواب میدید
ات : جی یانگ هه سون شمایید
جی یانگ: بله خانوم ات واقعا فک نمیکردم مافیا بشی
ات : اونا منو مجبور کردن
هه سون : مافیا مارو کشتن
ات : چی
جی یانگ : همین که شنیدی
ات : چی یعنی نه نه شما نباید
هه سون دستشو گذاشت رو دهن ات
هه سون : باید برگردی سر مافیاییت
ات چشمشو باز کرد
جین : بچه ها چشمشو باز کرد
همه ریختن دور سرم
جیمین اومد بغل گوش ات و گفت ببخشید که عذاب کشیدی تو سر من این اتفاق ها افتاد
ات : اشکال نداره
پرش زمانی به یک ماه بعد
مارو به پارتی دعوت کرده بودن و منم به همراه اعضا باید میرفتم
یونگی : از ما جدا نمیشی ها
ات : باش
رفتیم رسیدیم اعضا یه دفعه ناپدید شدن یه پسر نزدیکم اومد
پسر : با من افتخار میدی
ات : چی بل.بله
و با هم که کیس میرفتیم یه دفعه متوجه شدم اعضا به من نگاه می کنن
ات : اممم من یه کاری بهم پیش اومده خیلی خوش گذشت فعلا
رفتم پیش اعضا خیلی عصبانی بودن
کوک دستمو گرفت و سوار ماشینم کرد تو ماشین سکوت حکم فرما شده بود تا اینکه رسیدیم خونه
پارت بعدی +۱۸
۶.۲k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.