وقتی مافیان و از دستشون فرار می کنی
وقتی مافیان و از دستشون فرار می کنی
*تو اون اتاق تاریک منتظر بودی..دستو پاهات بسته بود و نمیتونستی کاری کنی..خوب نتونستی قایم بشی و اون پیدات کرده بود..باز برگشتی به اون عمارت کوفتی اما ایندفه دستو پا بسته..همه جا تاریک بود،حتا کوچیکترین نور هم وجود نداشت..غرق در افکار خودت بودی که صدای بارو بسته شدن در اومد..بلخره اومد،صدای نزدیک شدن قدماشو حس میکردی..نزدیک ترو نزدیک تر میشد تا اینکه وایساد..نمیتونستی ببینیش با تاریکی یکی شده بود..با روشن شدن نور کوچیکی چشماتو میبندی و بعد چن ثانیه باز میکنی
نامجون:اوه خانم کیم..مشتاق دیدار
ا/ت:چرا ولم نمیکنی؟چرا نمیزاری زندگیه خودمو کنم؟
نامجون:*نزدیکت میشه و چونتو میگیره*چجوریی باید ثابت کنم این لیتل گرل مال منه؟!
ا/ت:*عصبی نگاش میکنی*من دوست ندارم بفهم اینو..
نامجون:*بلند میخنده*جالب شد..ولی نظر تو واسم مهم نیست بیب..تو هرکار کنی مال منی و خواهی بود!
خبب حداقل 80لایک بخوره تا بعدیو بزارم
خیلی دوس داشتم بیشتر بنویسم ولی خب مهمونیم..
*تو اون اتاق تاریک منتظر بودی..دستو پاهات بسته بود و نمیتونستی کاری کنی..خوب نتونستی قایم بشی و اون پیدات کرده بود..باز برگشتی به اون عمارت کوفتی اما ایندفه دستو پا بسته..همه جا تاریک بود،حتا کوچیکترین نور هم وجود نداشت..غرق در افکار خودت بودی که صدای بارو بسته شدن در اومد..بلخره اومد،صدای نزدیک شدن قدماشو حس میکردی..نزدیک ترو نزدیک تر میشد تا اینکه وایساد..نمیتونستی ببینیش با تاریکی یکی شده بود..با روشن شدن نور کوچیکی چشماتو میبندی و بعد چن ثانیه باز میکنی
نامجون:اوه خانم کیم..مشتاق دیدار
ا/ت:چرا ولم نمیکنی؟چرا نمیزاری زندگیه خودمو کنم؟
نامجون:*نزدیکت میشه و چونتو میگیره*چجوریی باید ثابت کنم این لیتل گرل مال منه؟!
ا/ت:*عصبی نگاش میکنی*من دوست ندارم بفهم اینو..
نامجون:*بلند میخنده*جالب شد..ولی نظر تو واسم مهم نیست بیب..تو هرکار کنی مال منی و خواهی بود!
خبب حداقل 80لایک بخوره تا بعدیو بزارم
خیلی دوس داشتم بیشتر بنویسم ولی خب مهمونیم..
۷.۸k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.