پارت ۱۰
حرفش را زد و سپس به سرعت از اتاق خارج شد و درب اتاق را بهم کوبید.
قباد کلافه دستی میان موهایش کشید و گفت:
– سرشو مثل خر خم میکنه میاد تو اتاق، اصلا به این دقت نمیکنه که شاید ما داریم اعمال خاک برسری انجام میدیم، شاید من لخت باشم اصلا!
به ارامی خندیده و هر دو دستم را میان موهایش فرستادم، سرش را کمی به سمت خود پایین کشانده و لب زدم:
– ولش کن بچست، یاد میگیره کم کم!
حرفم را زده و قبل از اینکه فرصت حرف زدن به قباد را بدهم، بوسهای محکم روی لبهایش کاشتم.
دستش به ارامی دور کمرم حلقه شد و مشغول همراهی کردنم شد.
***
«کیانا»
– شب منتظرتم عزیزم، اون ست قرمزه رو بپوش که تو تن بلوریت خیلی قشنگ میشه.
گوشی را محکم به گوشش چسبانده و جلوی اینه چرخی به دور خود زد و با لوسی گفت:
– امشب شاید نتونم بیام عزیزم، مهمون داریم قراره خالم اینا بیان خونمون.
صدای داد بلندش از پشت گوشی تن و بدنش را لرزاند:
– یعنی چی؟ تو اونا رو به من ترجیح میدی؟ مگه من مسخرتم؟ یا امشب میای یا تمومش میکنم هر چی که بینمونه رو!
هول شده و سریع گفت:
– نه نه میام عزیزدلم، تو فقط ناراحت نشو ازم!
تلفن را بر رویش قطع می کند…
ناخن های بلندش را بر روی گوشت دستش فرو می کند…
-حالا چطوری برم،خدا!
در ذهنش فکری جرقه می زند…
– اره ..اره همینه…
موبایل را روشن میکند و با ستایش تماس می گیرد:
– اه، بردار دیگه!
– الو جانم؟
– ستایش، من گیر کردم اینجا ! بیا خونمون من باید شب برن پیش سعید! مامان ملوک و که میشناسی،گیره! بیا اینجا یه بهونه جور کن برای من!
سکوت پشت موبایل زیاد می شود که دوباره با حرص لب میزند:
– ستایش میشنوی چی میگم؟ شب بیا اینجا!
– باشه! ولی مطمئنی میخوای بری پیشش؟ کیانا یه وقت پشیمون نشی!
پوفی از شدت حرص می کشد:
– تو سعید و اینطوری شناختی؟ اون عاشقمه! باز دوباره شروع نکن ستایش!
صدای نیشخند ستایش از پشت موبایل می آید:
– اوکی باشه میام!
از امدنش که مطمئن شد گوشی را قطع کرد و با استرس چرخی دور خودش زد.
مطمئن بود که ستایش میتواند مادرش را راضی کند به همین خاطر حوله و لباسهایش را برداشته و بعد از قفل کردن در اتاق به سمت حمام رفت.
با دقت دوشی کوتاه گرفت و از حمام بیرون آمد و تمام بدنش رو لوسیون کشید.
میخواست امشب بهترینِ خودش را به سعید عرضه کند!
حتی از فکر شب و نجواهای عاشقانهای که قرار بود سعید زیر گوشش کند غرق لذت شده بود!
جلوی اینه ایستاد و ست توری و سرخ رنگی که مد نظر سعید بود را تن زد.
چرخی دور خودش زد و دستی به سینههایش کشید و زیر لب آهسته زمزمه کرد:
– یعنی خوشش میاد از اندامم؟
( خدا به خیر بگذرونه 🤦🏻♀️ )
قباد کلافه دستی میان موهایش کشید و گفت:
– سرشو مثل خر خم میکنه میاد تو اتاق، اصلا به این دقت نمیکنه که شاید ما داریم اعمال خاک برسری انجام میدیم، شاید من لخت باشم اصلا!
به ارامی خندیده و هر دو دستم را میان موهایش فرستادم، سرش را کمی به سمت خود پایین کشانده و لب زدم:
– ولش کن بچست، یاد میگیره کم کم!
حرفم را زده و قبل از اینکه فرصت حرف زدن به قباد را بدهم، بوسهای محکم روی لبهایش کاشتم.
دستش به ارامی دور کمرم حلقه شد و مشغول همراهی کردنم شد.
***
«کیانا»
– شب منتظرتم عزیزم، اون ست قرمزه رو بپوش که تو تن بلوریت خیلی قشنگ میشه.
گوشی را محکم به گوشش چسبانده و جلوی اینه چرخی به دور خود زد و با لوسی گفت:
– امشب شاید نتونم بیام عزیزم، مهمون داریم قراره خالم اینا بیان خونمون.
صدای داد بلندش از پشت گوشی تن و بدنش را لرزاند:
– یعنی چی؟ تو اونا رو به من ترجیح میدی؟ مگه من مسخرتم؟ یا امشب میای یا تمومش میکنم هر چی که بینمونه رو!
هول شده و سریع گفت:
– نه نه میام عزیزدلم، تو فقط ناراحت نشو ازم!
تلفن را بر رویش قطع می کند…
ناخن های بلندش را بر روی گوشت دستش فرو می کند…
-حالا چطوری برم،خدا!
در ذهنش فکری جرقه می زند…
– اره ..اره همینه…
موبایل را روشن میکند و با ستایش تماس می گیرد:
– اه، بردار دیگه!
– الو جانم؟
– ستایش، من گیر کردم اینجا ! بیا خونمون من باید شب برن پیش سعید! مامان ملوک و که میشناسی،گیره! بیا اینجا یه بهونه جور کن برای من!
سکوت پشت موبایل زیاد می شود که دوباره با حرص لب میزند:
– ستایش میشنوی چی میگم؟ شب بیا اینجا!
– باشه! ولی مطمئنی میخوای بری پیشش؟ کیانا یه وقت پشیمون نشی!
پوفی از شدت حرص می کشد:
– تو سعید و اینطوری شناختی؟ اون عاشقمه! باز دوباره شروع نکن ستایش!
صدای نیشخند ستایش از پشت موبایل می آید:
– اوکی باشه میام!
از امدنش که مطمئن شد گوشی را قطع کرد و با استرس چرخی دور خودش زد.
مطمئن بود که ستایش میتواند مادرش را راضی کند به همین خاطر حوله و لباسهایش را برداشته و بعد از قفل کردن در اتاق به سمت حمام رفت.
با دقت دوشی کوتاه گرفت و از حمام بیرون آمد و تمام بدنش رو لوسیون کشید.
میخواست امشب بهترینِ خودش را به سعید عرضه کند!
حتی از فکر شب و نجواهای عاشقانهای که قرار بود سعید زیر گوشش کند غرق لذت شده بود!
جلوی اینه ایستاد و ست توری و سرخ رنگی که مد نظر سعید بود را تن زد.
چرخی دور خودش زد و دستی به سینههایش کشید و زیر لب آهسته زمزمه کرد:
– یعنی خوشش میاد از اندامم؟
( خدا به خیر بگذرونه 🤦🏻♀️ )
۲.۳k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.