*A melody of your hart*PT10
کوک چراغارو روشن کرد و نشست پشت پیشخوان...استرس کل وجودش رو احاطه کرده بود...پاش رو به سرعت نور روی زمین میکوبید...بی نهایت ترسیده بود...نمیدونست از چی ولی میترسید...انگار یه احساسی تو قلبش داشت نیدونست چه اتفاقی داره میوفته ولی حسی که داشت...مثل لمس کردن ملافه های خنک ابیرمشی توی روزای گرم تابستون بود.مثل دیدن رنگین کمون برای اولین بار بود...نمیدونست چیه اما با دیدن جیمین این احساسات بیشترو بیشتر میشدن...
-کوک؟چیزی شده؟خیلی بد داری نگام میکنی...
-عا.نه نه هیونگ اینجوری نیستتت...داشتم فک میکردم فقط...
جیمین لبخندی به هول شدن کوک زد.کم پیش میومد لبخند بزنه اما وقتی میخندید.خنده هاش به اندازه ستاره ها توی تاریک ترین موقع شب.فلش دوربین توی جاهای تاریک و یا نورماشین توی جاده های مه الود درخشان بود...هرکسی اون لبخندو نداشت...
هوسوک توی محوطه بیمارستان وایساده بود همینطوری که پک های عمیقی از سیگارش میزد مبایلشو از توی جیبش خارج کردو چکش کرد با شماره یونگی مواجه شد ازش خواسته بودک ه ساعت دوازده جلوی مون کافه ای که توش کار میکنه ببینتش...لبخندی روی لبای هوسوک نقش بست و جواب یونگی رو دادو تاییدش کرد...و بعد خیلی سرخوش برگشت سر کارش.
ساعت حدودای شیش بود نامجون توی همون پارک همیشگیشون منتظر نایومی بود میشد گفت نایومی یکساعت دیر کرده بودو نامجون رو نگران میکرد.همینطوری که منتظر بود و نگاهشو به اطراف میچرخوند که با نایومی که یه لباس سفید با گل های افتاب گردون ریز پوشیده بود روبه روش شد.دستی تکون داد که نایومی با لبخند گرمی یه دسته گل افتابگردون از پشتش بیرون اورد...نامجون بلند شدو رفت سمتشو گفت
-دیر کردی؟
-ببخشید نمیدونستم کجا گل افتابگردون پیدا کنم...
-حتما باید افتاب گردون میبودشش؟؟
-اهوم.تو دوستشون داری
نامجون لبخندی از سر خجالت زدو دست نایومی رو گرفتو شروع کردن به قدم زدن باهم و کم کم دستاشو بین دست نامجون قفل کرد
-عا...واقعا هوای تابستون خوب بود...چرا باید پاییز بشه؟!
-شاید چون که خدا دلش میخواد کسایی که عاشق همن بتونن بهم اعتراف کنن...
لپای نایومی از سر خجالت قرمز شدو لبخندی زد...
-یااااا...ولی اخه...
-چی؟
-اخه...ولش مهم نیست.
نامجون به کیوت بودن نایومی خندیدو به راهش ادامه داد.نمیدونست که واقعا داره چیکار میکنه ولی کم کم دستشو انداخت دور کمر نایومی و به خودش نزدیک ترش کرد.نایومی از این کار نامجون خندش گرفته بود
-چیکار میکنی؟(خنده)
-هیچی..(سوت زدن)
نایومی خندیدو همراه نامجون قدم برداشت که بالاخره به یه کافه رسیدن وارد شدنو اونجا نشستن سفارششون رو که دادن نایومی گفت
-عا.اونجا رو ببین...پیانو دارن...
-بزنم؟
-اگه میزارن.اره.
نامجون بلند شدو رفت از بابت پیانو از گارسن پرسید و گارسن با خوشرویی تمام قبول کرد.نامجون نشست پشت پیانو و قطعه فور الیز از بتهوون رو زد...کل کافه داشتن بهش نگاه میکردن.اما خونسردی خودشو حفظ کرده بود و تنها به یک ینفر نگاه میکردو لبخند میزد و اون نایومی بود که با نگاهی مشتاق داشت به ملودیی که نامجون میزد گوش میداد...وقتی قطعه تموم شد کل کافه براش دست زدن تعضیمی کردو برگشت پیش نایومی...
-همه به طرز عجیبی بهت خیره شدن...
نامجون خندیدو گفت
-خب که چی؟توضیح بدم که چرا با یه دختر به خوشگلی تو بیرونم؟
نایومی دوباره صورتش قرمز شد.این قرمزی ها به صورت سفیدو رنگ پریده نایومی جلا میدادن هرچند که کک ومک هاش و چشمای یخیش خودشون به تنهایی به نایومی جلوه داده بودن(نایومی زالی داره)
.
.
.
خودم خیلی وایب فیکو دوست دارم.ارومو رویاییه:)دوستش داشته باشین همونطوری که من بهش عشق میورزم.
-کوک؟چیزی شده؟خیلی بد داری نگام میکنی...
-عا.نه نه هیونگ اینجوری نیستتت...داشتم فک میکردم فقط...
جیمین لبخندی به هول شدن کوک زد.کم پیش میومد لبخند بزنه اما وقتی میخندید.خنده هاش به اندازه ستاره ها توی تاریک ترین موقع شب.فلش دوربین توی جاهای تاریک و یا نورماشین توی جاده های مه الود درخشان بود...هرکسی اون لبخندو نداشت...
هوسوک توی محوطه بیمارستان وایساده بود همینطوری که پک های عمیقی از سیگارش میزد مبایلشو از توی جیبش خارج کردو چکش کرد با شماره یونگی مواجه شد ازش خواسته بودک ه ساعت دوازده جلوی مون کافه ای که توش کار میکنه ببینتش...لبخندی روی لبای هوسوک نقش بست و جواب یونگی رو دادو تاییدش کرد...و بعد خیلی سرخوش برگشت سر کارش.
ساعت حدودای شیش بود نامجون توی همون پارک همیشگیشون منتظر نایومی بود میشد گفت نایومی یکساعت دیر کرده بودو نامجون رو نگران میکرد.همینطوری که منتظر بود و نگاهشو به اطراف میچرخوند که با نایومی که یه لباس سفید با گل های افتاب گردون ریز پوشیده بود روبه روش شد.دستی تکون داد که نایومی با لبخند گرمی یه دسته گل افتابگردون از پشتش بیرون اورد...نامجون بلند شدو رفت سمتشو گفت
-دیر کردی؟
-ببخشید نمیدونستم کجا گل افتابگردون پیدا کنم...
-حتما باید افتاب گردون میبودشش؟؟
-اهوم.تو دوستشون داری
نامجون لبخندی از سر خجالت زدو دست نایومی رو گرفتو شروع کردن به قدم زدن باهم و کم کم دستاشو بین دست نامجون قفل کرد
-عا...واقعا هوای تابستون خوب بود...چرا باید پاییز بشه؟!
-شاید چون که خدا دلش میخواد کسایی که عاشق همن بتونن بهم اعتراف کنن...
لپای نایومی از سر خجالت قرمز شدو لبخندی زد...
-یااااا...ولی اخه...
-چی؟
-اخه...ولش مهم نیست.
نامجون به کیوت بودن نایومی خندیدو به راهش ادامه داد.نمیدونست که واقعا داره چیکار میکنه ولی کم کم دستشو انداخت دور کمر نایومی و به خودش نزدیک ترش کرد.نایومی از این کار نامجون خندش گرفته بود
-چیکار میکنی؟(خنده)
-هیچی..(سوت زدن)
نایومی خندیدو همراه نامجون قدم برداشت که بالاخره به یه کافه رسیدن وارد شدنو اونجا نشستن سفارششون رو که دادن نایومی گفت
-عا.اونجا رو ببین...پیانو دارن...
-بزنم؟
-اگه میزارن.اره.
نامجون بلند شدو رفت از بابت پیانو از گارسن پرسید و گارسن با خوشرویی تمام قبول کرد.نامجون نشست پشت پیانو و قطعه فور الیز از بتهوون رو زد...کل کافه داشتن بهش نگاه میکردن.اما خونسردی خودشو حفظ کرده بود و تنها به یک ینفر نگاه میکردو لبخند میزد و اون نایومی بود که با نگاهی مشتاق داشت به ملودیی که نامجون میزد گوش میداد...وقتی قطعه تموم شد کل کافه براش دست زدن تعضیمی کردو برگشت پیش نایومی...
-همه به طرز عجیبی بهت خیره شدن...
نامجون خندیدو گفت
-خب که چی؟توضیح بدم که چرا با یه دختر به خوشگلی تو بیرونم؟
نایومی دوباره صورتش قرمز شد.این قرمزی ها به صورت سفیدو رنگ پریده نایومی جلا میدادن هرچند که کک ومک هاش و چشمای یخیش خودشون به تنهایی به نایومی جلوه داده بودن(نایومی زالی داره)
.
.
.
خودم خیلی وایب فیکو دوست دارم.ارومو رویاییه:)دوستش داشته باشین همونطوری که من بهش عشق میورزم.
۸۴۱
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.