پارت 2
سالها پیش پدر و مادرش را که از دست داد، در خانهی عمویش زندگی کرد.
از حق که نگذریم زن عمو پروین برایش دقیقا همچون مادری محبت خرج کرده و نازش را خریده بود!
با اینکه یتیم بود، یک لحظه هم تنهایی نچشیده بود.
دختری آرام و خجل بود اما زیبایی و نجابتی که داشت را نمیشد انکار کرد.
این روزها از یک روستای کوچک به تهران رفتن کمی چشم و دلش را ترسانده بود!
شالش را با استرس جلو کشید.
– من… زن عمو منو فردا میفرستین تهران؟
پروین سر تکان داد و درحالی که داشت لباسهای غزل را در چمدان قرار میداد، خیره به چشمهای گریانش، لب زد:
– میری دخترم. من که نمیتونم بیام، عموت میاد و بعد عقد برمیگرده روستا… نگران هیچی هم نباش، یه خونه بزرگ و درن دشت و کلی خدمه و حشمه میاد و میره.. مبادا غصه بخوری مادر! از این روستای کوچیک نجات پیدا میکنی.
غزل سر تکان داد و لبش را زیر دندان کشید. چشم روی هم نهاد.
– میایید بهم سر بزنید؟
پروین لبخند زد و با مهربانی دستش را فشرد.
– میاییم دخترم. درسته طبق رسم و رسوم میری و کاری از ما بر نمیاد… اما نگران هیچی نباش، عموت که پشتت و ول نمیکنه
بعض با بی مروتی به جانِ گلویش افتاد و لرزش چانهی کوچکش را در برگرفت.
– نرمین خانم میگفت آقا فرید خیلی عصبی هستن! تازه گفتن یه زن هم طلاق داده و یه بچه داره.. خیلی سن و سال داره؟
زن خندید و سر تکان داد.
– نه خوشگلم، سن و سالش زیاد نیست. همش ۲۸ سال سن داره. خیلیم ماشاالله پسرِ خوش بر و رو و خوش قد و بالایی هست.
غزل سر به گریبان انداخت و آه سنگینی کشید.
– کاش من اینقدر از شما دور نمیشدم… این سخته که حتی نیومدن اینجا حضوری خواستگاری کنن!
پروین سر تکان داد.
– قول و قرارِ بابات بوده! اینم بدون که ما نیستیم پیشت، پس باید محکم باشی.. دلت و بزرگ کن خوشگلم، خیلی چیزا در انتظارت هست که ممکنه برات سنگین باشه.
غزل تنها با سر به زیری چشم گفت و نگاهش را به خانهی کوچکشان انداخت.
خانهای کوچک و ساده که با وجود تمام اینها، برایش ارزشمند بود و حالا که میخواست برود، گویا تازه این زندگی برایش مفهوم پیدا کرده بود.
با ۲۲ سال سن قرار بود در یک شهر غریب و میان آدمهای ناشناخته برود، قرار بود با این سن و سال کودک زن دیگری را بزرگ کند و از قول اطرافیان، زنِ مردی عیاش اما جدی و خودپسند شود!
غزلی که حتی از روستای کوچکشان پا بیرون نگذاشته بود، چگونه میخواست زندگی در یک کلان شهرِ پر از نیرنگ را یاد بگیرد!؟
برخاست که به حیاط پناه ببرد اما پروین هشدار داد.
– میخوام ببرمت پیش آرایشگر، جایی گم و گور نشی..
جایی برای گم و گور شدن نداشت جز حیاط پشتی و زیرِ درخت آلبالویش…
به ناچار دوباره کنارِ دست پروین جای گرفت
از حق که نگذریم زن عمو پروین برایش دقیقا همچون مادری محبت خرج کرده و نازش را خریده بود!
با اینکه یتیم بود، یک لحظه هم تنهایی نچشیده بود.
دختری آرام و خجل بود اما زیبایی و نجابتی که داشت را نمیشد انکار کرد.
این روزها از یک روستای کوچک به تهران رفتن کمی چشم و دلش را ترسانده بود!
شالش را با استرس جلو کشید.
– من… زن عمو منو فردا میفرستین تهران؟
پروین سر تکان داد و درحالی که داشت لباسهای غزل را در چمدان قرار میداد، خیره به چشمهای گریانش، لب زد:
– میری دخترم. من که نمیتونم بیام، عموت میاد و بعد عقد برمیگرده روستا… نگران هیچی هم نباش، یه خونه بزرگ و درن دشت و کلی خدمه و حشمه میاد و میره.. مبادا غصه بخوری مادر! از این روستای کوچیک نجات پیدا میکنی.
غزل سر تکان داد و لبش را زیر دندان کشید. چشم روی هم نهاد.
– میایید بهم سر بزنید؟
پروین لبخند زد و با مهربانی دستش را فشرد.
– میاییم دخترم. درسته طبق رسم و رسوم میری و کاری از ما بر نمیاد… اما نگران هیچی نباش، عموت که پشتت و ول نمیکنه
بعض با بی مروتی به جانِ گلویش افتاد و لرزش چانهی کوچکش را در برگرفت.
– نرمین خانم میگفت آقا فرید خیلی عصبی هستن! تازه گفتن یه زن هم طلاق داده و یه بچه داره.. خیلی سن و سال داره؟
زن خندید و سر تکان داد.
– نه خوشگلم، سن و سالش زیاد نیست. همش ۲۸ سال سن داره. خیلیم ماشاالله پسرِ خوش بر و رو و خوش قد و بالایی هست.
غزل سر به گریبان انداخت و آه سنگینی کشید.
– کاش من اینقدر از شما دور نمیشدم… این سخته که حتی نیومدن اینجا حضوری خواستگاری کنن!
پروین سر تکان داد.
– قول و قرارِ بابات بوده! اینم بدون که ما نیستیم پیشت، پس باید محکم باشی.. دلت و بزرگ کن خوشگلم، خیلی چیزا در انتظارت هست که ممکنه برات سنگین باشه.
غزل تنها با سر به زیری چشم گفت و نگاهش را به خانهی کوچکشان انداخت.
خانهای کوچک و ساده که با وجود تمام اینها، برایش ارزشمند بود و حالا که میخواست برود، گویا تازه این زندگی برایش مفهوم پیدا کرده بود.
با ۲۲ سال سن قرار بود در یک شهر غریب و میان آدمهای ناشناخته برود، قرار بود با این سن و سال کودک زن دیگری را بزرگ کند و از قول اطرافیان، زنِ مردی عیاش اما جدی و خودپسند شود!
غزلی که حتی از روستای کوچکشان پا بیرون نگذاشته بود، چگونه میخواست زندگی در یک کلان شهرِ پر از نیرنگ را یاد بگیرد!؟
برخاست که به حیاط پناه ببرد اما پروین هشدار داد.
– میخوام ببرمت پیش آرایشگر، جایی گم و گور نشی..
جایی برای گم و گور شدن نداشت جز حیاط پشتی و زیرِ درخت آلبالویش…
به ناچار دوباره کنارِ دست پروین جای گرفت
۲.۶k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.