orchid p6
_ننه من غریبم بازیاتو بزار برای بعد مالیشکا*.
به ایینه عقب نگاه انداخت و متوجه شد از دقیقه ی پیش تا الان،دو متر بهشون نزدیک تر شدن.فاکی زیر لب گفت و ب رانندگی ادامه داد.خیابون شلوغو پر از ادم و ماشین بود و تمرکزش رو بهم میریخت.ناگهان با فکری که به سرش زد نیشخندی زد و طی حرکت ناگهانی ای فرمون رو به سمت خیابون دیگه ای روند.ماشین ها نتونستن زود بجنبند و الان راه برگشتی هم نبود.باید کلی میرفتن و دور برگردونو دور میزدن.تهیونگ سریع ماشینو پارک کرد و پیاده شد.دکمه های لباسشو باز کرد و لباسشو به مردی که کنار زنی بود داد و سوییچ ماشینشم بهشون داد.نگاه سردی بهشون انداخت و گفت
_ماشین ازاینجا جم نمیخوره ولی هر غلطی خاستین میتونین توش بکنید.!
بعدم دست جونگکوک رو گرفت و به سمت کوچه ای باریک راهی شد.جونگکوک توی خیالاتش غرق بود.یعنی اون براش مهم نبود که نیمه برهنه داره تو خیابون راه میره؟لامصب چه سیکس پکایی داره.کاش منم داشتم!!...یهو چشماش درشت شد و تو ذهنش ب خودش سیلی زد و با گفتن جمله ی "چشماتو درویش کن کوکی!!"از خیالاتش بیرون اومد.به یه کوچه ی فوق باریک رسیدن.البته اونجا کوچه هم نبودا فقط فضای خالی بین دو تا خونه ی بهم چسبیده بود...جفتشون کنار هم وایسادن تا نفسی بگیرن.جونگکوک بعد از اینکه نفسش ب حالت عادی برگشت،متوجه ی تنگ بودن کوچه شد و خدا خدا کرد که تهیونگ فکر احمقانه ای ب سرش نزنه.درسته همون فکرایی که الان توی سرتونه عزیزانم!/: انگار تهیونگ هم همینو حس کرده بود چون از دیوار فاصله گرفت و روبروی جونگکوک وایساد. تاکید میکنم چون کوچه باریک بود، تقریبا چسبیده بودن بهم... تهیونگ دوتا دستاشو کنار سر جونگکوک گذاشت و عملا نذاشت جم بخوره.
_خب خب خب.. ما اینجا یه بانی خیانتکارو داریم که منتظر تنبیهشه. مگه نه؟
و سرشو نزدیک تر کرد. جونگکوک به جرئت میتونست بگه که فقط دو اینچ فاصله ی لبهاشون بود.
+ن.. نه.. عاییش من چرا ازت میترسم؟ برو اونور ببینم.
خاست هولش بده که تهیونگ جفت دستاشو گرفت و چسبوند به دیوار.
به ایینه عقب نگاه انداخت و متوجه شد از دقیقه ی پیش تا الان،دو متر بهشون نزدیک تر شدن.فاکی زیر لب گفت و ب رانندگی ادامه داد.خیابون شلوغو پر از ادم و ماشین بود و تمرکزش رو بهم میریخت.ناگهان با فکری که به سرش زد نیشخندی زد و طی حرکت ناگهانی ای فرمون رو به سمت خیابون دیگه ای روند.ماشین ها نتونستن زود بجنبند و الان راه برگشتی هم نبود.باید کلی میرفتن و دور برگردونو دور میزدن.تهیونگ سریع ماشینو پارک کرد و پیاده شد.دکمه های لباسشو باز کرد و لباسشو به مردی که کنار زنی بود داد و سوییچ ماشینشم بهشون داد.نگاه سردی بهشون انداخت و گفت
_ماشین ازاینجا جم نمیخوره ولی هر غلطی خاستین میتونین توش بکنید.!
بعدم دست جونگکوک رو گرفت و به سمت کوچه ای باریک راهی شد.جونگکوک توی خیالاتش غرق بود.یعنی اون براش مهم نبود که نیمه برهنه داره تو خیابون راه میره؟لامصب چه سیکس پکایی داره.کاش منم داشتم!!...یهو چشماش درشت شد و تو ذهنش ب خودش سیلی زد و با گفتن جمله ی "چشماتو درویش کن کوکی!!"از خیالاتش بیرون اومد.به یه کوچه ی فوق باریک رسیدن.البته اونجا کوچه هم نبودا فقط فضای خالی بین دو تا خونه ی بهم چسبیده بود...جفتشون کنار هم وایسادن تا نفسی بگیرن.جونگکوک بعد از اینکه نفسش ب حالت عادی برگشت،متوجه ی تنگ بودن کوچه شد و خدا خدا کرد که تهیونگ فکر احمقانه ای ب سرش نزنه.درسته همون فکرایی که الان توی سرتونه عزیزانم!/: انگار تهیونگ هم همینو حس کرده بود چون از دیوار فاصله گرفت و روبروی جونگکوک وایساد. تاکید میکنم چون کوچه باریک بود، تقریبا چسبیده بودن بهم... تهیونگ دوتا دستاشو کنار سر جونگکوک گذاشت و عملا نذاشت جم بخوره.
_خب خب خب.. ما اینجا یه بانی خیانتکارو داریم که منتظر تنبیهشه. مگه نه؟
و سرشو نزدیک تر کرد. جونگکوک به جرئت میتونست بگه که فقط دو اینچ فاصله ی لبهاشون بود.
+ن.. نه.. عاییش من چرا ازت میترسم؟ برو اونور ببینم.
خاست هولش بده که تهیونگ جفت دستاشو گرفت و چسبوند به دیوار.
۱.۷k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.