پرنسس و رقص باله 2
مادرش گفت: به کسی چیزی نگو، اتاق من، درخت بید قدیمی، رقص مرا نکشت به رقصیدن ادامه بده.
دختر بیدار شد و به سمت اتاق مادرش رفت در آن را باز کرد و وارد شد. او مادرش را بسیار دوست داشت یک کتاب دید که نوشته بود پرنسس و رقص باله او سعی کرد کتاب را بیرون بیاورد اما به جای اینکه کتاب بیفتد دری باز شد پرنسس خیلی ترسید امّا با این حال وارد شد ، تا به حال جایی به این زیبایی ندیده بود چه لباس ها و کفش های زیبایی یکی آبی، مشکی، صورتی، بنفش، طلایی، سفید همه ی رنگ ها را داشت پرنسس رنگ بنفش را انتخاب کرد و در آن طرف جواهراتی را دید که هم رنگ لباس و کفشش بود آن ها را برداشتو از آنجا بیرون آمد پیش درخت بید قدیمی رفت امّا او باید چیکار میکرد؟
دقیقه ها سپری میشد و پرنسس در حال فکر کردن بود. صدایی زیبا در گوشش زمزمه میشد آن لالایی بچگی هایش بود، آن را خواند. با آن صدا پاهایش حرکت میکردند، خود به خود باله میرقصیدند. پرنسس 1 ساعت تمام مشغول رقص بود و از شانس خوبش کسی آنجا نبود که به پدرش خبر بدهد. دریچه ای باز شد که نوری بنفش از آن می آمد پرنسس که میدید آن نور های بنفش دورش جمع شده اند و یک دفعه جزوی از لباس او شدند ( هنوز دریچه باقی مونده)
خیلی جادویی بود انگار که جزوی از داستان شاه پریان بود.
لباس بسیار زیبا و به رنگ آبی تیره و نور هایی طلایی بود که انگار ستاره بودند.
دختر چیزی را که میدید باور نمیکرد مادرش بود، با خوشحالی گفت: سلام مامان. مادرش با مهربانی گفت: سلام الکسا جان.
دختر بیدار شد و به سمت اتاق مادرش رفت در آن را باز کرد و وارد شد. او مادرش را بسیار دوست داشت یک کتاب دید که نوشته بود پرنسس و رقص باله او سعی کرد کتاب را بیرون بیاورد اما به جای اینکه کتاب بیفتد دری باز شد پرنسس خیلی ترسید امّا با این حال وارد شد ، تا به حال جایی به این زیبایی ندیده بود چه لباس ها و کفش های زیبایی یکی آبی، مشکی، صورتی، بنفش، طلایی، سفید همه ی رنگ ها را داشت پرنسس رنگ بنفش را انتخاب کرد و در آن طرف جواهراتی را دید که هم رنگ لباس و کفشش بود آن ها را برداشتو از آنجا بیرون آمد پیش درخت بید قدیمی رفت امّا او باید چیکار میکرد؟
دقیقه ها سپری میشد و پرنسس در حال فکر کردن بود. صدایی زیبا در گوشش زمزمه میشد آن لالایی بچگی هایش بود، آن را خواند. با آن صدا پاهایش حرکت میکردند، خود به خود باله میرقصیدند. پرنسس 1 ساعت تمام مشغول رقص بود و از شانس خوبش کسی آنجا نبود که به پدرش خبر بدهد. دریچه ای باز شد که نوری بنفش از آن می آمد پرنسس که میدید آن نور های بنفش دورش جمع شده اند و یک دفعه جزوی از لباس او شدند ( هنوز دریچه باقی مونده)
خیلی جادویی بود انگار که جزوی از داستان شاه پریان بود.
لباس بسیار زیبا و به رنگ آبی تیره و نور هایی طلایی بود که انگار ستاره بودند.
دختر چیزی را که میدید باور نمیکرد مادرش بود، با خوشحالی گفت: سلام مامان. مادرش با مهربانی گفت: سلام الکسا جان.
۹۷۸
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.