آیدا
آرتا بیرون بود و هنوز خبری نبود
کامیار : خب ملینا جنس های مواد چیشد ؟
ملینا : چه فرقی به حال تو میکنه پولش و تو میگیری حرص رو ما میخوریم
مجتبی : یعنی میخوای باور کنیم که تو اصلا پول رو دست نمیزنی ؟
ملینا : خفه شو کثیف
کریم : شما ۳ نفر چتونه انگار زیاد مشروب خوردین
ملیسا : خب اگه تموم شد ما کار داریم
پیمان : مطمئن باش اگه دستور از بالا نبود میکشتمت
پوزخندی زدن و رفتن
همون لحظه آرتا اومد داخل و وقتی دید اینا دارن میرن به کتفش هم نگرفت
رز تا آرتا رو دید صورتش قرمز شد
آرتا اب دهنش و قورت داد و جیزی نگفت
فکر کنم آرتا قراره کتک بخوره
پیمان : خیلی خب و شما چند نفر ؟
سرمون رو برگردوندیم سمتش که گفت : فردا برای ما حدود ۵۰ یا ۴۰ تا دختر جور میکنین
رستا دستاش مشت شده بود
منم دست کمی ازش نداشتم
کامیار : بسه دیگه خوابم میاد هرری
پیمان : پایان جلسه شب
مجتبی به من اشاره کرد و گفت : کمکی خواستی میتونی روم حساب کنی
متعجب شدم
نه فقط من بچه ها هم همینطور
نمیدونم چرا ازش حس خوب گرفتم
یعنی انکار آدم بدی نبود
اه ا اه نمیدونم
رز با حرص گفت : خب ....بریم ؟
آرتا : میشه..م...من نیام ؟
رز : نه اتفاقا تو اصل کاری هستی عزیزم
و یکی یکی بلند شدیم و پله هارو رفتیم بالا
امیر با اخم راه میومد و مشخص بود از چی ناراحته
منم ناراحت بودن و سخت بود
رسیدیم به اتاقمون که آرسام گفت : غنچه میخواید برای ۵ دقیقه برید اتاق من ؟
آرتا : مه...مهدیار ؟
رز : واااای مرسی
و دست آرتا رو کشید و رفتن تو اتاق
آرتا لحظه آخر دستشو مشت کرد و باز کرد و در و بست
خدا به داد آرتا برسه
کامیار : خب ملینا جنس های مواد چیشد ؟
ملینا : چه فرقی به حال تو میکنه پولش و تو میگیری حرص رو ما میخوریم
مجتبی : یعنی میخوای باور کنیم که تو اصلا پول رو دست نمیزنی ؟
ملینا : خفه شو کثیف
کریم : شما ۳ نفر چتونه انگار زیاد مشروب خوردین
ملیسا : خب اگه تموم شد ما کار داریم
پیمان : مطمئن باش اگه دستور از بالا نبود میکشتمت
پوزخندی زدن و رفتن
همون لحظه آرتا اومد داخل و وقتی دید اینا دارن میرن به کتفش هم نگرفت
رز تا آرتا رو دید صورتش قرمز شد
آرتا اب دهنش و قورت داد و جیزی نگفت
فکر کنم آرتا قراره کتک بخوره
پیمان : خیلی خب و شما چند نفر ؟
سرمون رو برگردوندیم سمتش که گفت : فردا برای ما حدود ۵۰ یا ۴۰ تا دختر جور میکنین
رستا دستاش مشت شده بود
منم دست کمی ازش نداشتم
کامیار : بسه دیگه خوابم میاد هرری
پیمان : پایان جلسه شب
مجتبی به من اشاره کرد و گفت : کمکی خواستی میتونی روم حساب کنی
متعجب شدم
نه فقط من بچه ها هم همینطور
نمیدونم چرا ازش حس خوب گرفتم
یعنی انکار آدم بدی نبود
اه ا اه نمیدونم
رز با حرص گفت : خب ....بریم ؟
آرتا : میشه..م...من نیام ؟
رز : نه اتفاقا تو اصل کاری هستی عزیزم
و یکی یکی بلند شدیم و پله هارو رفتیم بالا
امیر با اخم راه میومد و مشخص بود از چی ناراحته
منم ناراحت بودن و سخت بود
رسیدیم به اتاقمون که آرسام گفت : غنچه میخواید برای ۵ دقیقه برید اتاق من ؟
آرتا : مه...مهدیار ؟
رز : واااای مرسی
و دست آرتا رو کشید و رفتن تو اتاق
آرتا لحظه آخر دستشو مشت کرد و باز کرد و در و بست
خدا به داد آرتا برسه
۱.۳k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.