in our love. P3
in our love. P3
یه سلام دست جمعی کردم اونا هم جوابمو دادن بعد به سمت هال راه نماییشون کردم و گفتم:
+بفرمایین از این طرف
اونائم اومدن و نشستن رو مبل و داشتن درو دیوار و نگاه میکردن که رامونا به رومانو گفت:
خوشم اومد خونه ی قشنگیه
که رومانو در جواب گفت:
اره خوشگله خیلی
همین طور که داشتن به درو دیوار نگاه میکردن پرسیدم:
+چیزی نمیخورین؟
رامونا و رومانو گفتن قهوه میخورن ایزابل هم گفت که نسکافه میخوره منم رفتم سمت آشپزخونه تا درست کنم که رومانو گفت:
نه نه نه نمیخواد ما خسته ایم میخوایم استراحت کنیم برو برامون یه اتاق اناده کن
منم سرمو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم یه اتاق براشون آماده کردم و رفتم تو هال و گفتم:
+بفرمایین اتاقو آماده کردم
اونا هم رفتن تو اتاقشون و خوابیدن منم تصمیم گرفتم تا خوابن از فرصت استفاده کنم و برم یکم خرید کنم برای همین رفتم تو اتاق و دیدم که لوسیفر بیدار نشده باشه خدارو شکر خواب بود منم رفتم سمت کمد لباس و لباسی که میخواستم بپوشمو برداشتم و پوشیدم
از اتاق رفتم بیرون و درو بستم بعد از خونه رفتم بیرون میخواستم پیاده روی کنم همینطور آروم آروم راه رفتم تا رسیدم به مرکز خرید رفتم تو و یکم خرید کردم و یه کتاب آشپزی خریدم و رفتم
تو راه که داشتم میرفتم چشمم به یه لباس پشت ویترین مغازه خورد خیلی خوشگل بود به نظرم باید برای لوسیفر میگرفتم پس رفتم تو مغازه و لباسو خریدم و همین که از مغازه اومدم بیرون یه چیزی فکرمو مشغول کرد اونم این بود که چطوری این لباسو بدم بهش داشتم بهش فکر میکردم که نمیدونم چطوری اما خیلی زود رسیدم به خونه و تصمیم گرفتم که الان اصلا بهش ندم رفتم تو و کتاب آشپزیو در اوردم و گذاشتم تو کشو ی آشپزخونه که یه دفه یه فکری به سرم زد فهمیدم چیکار کنم لباسو میزارم بالای سرش که وقتی بیدار شد ببینتش این عالیه لباسو برداشتمو رفتم تو اتاق لوسیفر درست مثل یه بچه خوابیده بود منم لباسو گذاشتم رو میز کنار تخت و پیشونیشو اروم بوسیدم که خدا رو شکر بیدار نشد
یه سلام دست جمعی کردم اونا هم جوابمو دادن بعد به سمت هال راه نماییشون کردم و گفتم:
+بفرمایین از این طرف
اونائم اومدن و نشستن رو مبل و داشتن درو دیوار و نگاه میکردن که رامونا به رومانو گفت:
خوشم اومد خونه ی قشنگیه
که رومانو در جواب گفت:
اره خوشگله خیلی
همین طور که داشتن به درو دیوار نگاه میکردن پرسیدم:
+چیزی نمیخورین؟
رامونا و رومانو گفتن قهوه میخورن ایزابل هم گفت که نسکافه میخوره منم رفتم سمت آشپزخونه تا درست کنم که رومانو گفت:
نه نه نه نمیخواد ما خسته ایم میخوایم استراحت کنیم برو برامون یه اتاق اناده کن
منم سرمو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم یه اتاق براشون آماده کردم و رفتم تو هال و گفتم:
+بفرمایین اتاقو آماده کردم
اونا هم رفتن تو اتاقشون و خوابیدن منم تصمیم گرفتم تا خوابن از فرصت استفاده کنم و برم یکم خرید کنم برای همین رفتم تو اتاق و دیدم که لوسیفر بیدار نشده باشه خدارو شکر خواب بود منم رفتم سمت کمد لباس و لباسی که میخواستم بپوشمو برداشتم و پوشیدم
از اتاق رفتم بیرون و درو بستم بعد از خونه رفتم بیرون میخواستم پیاده روی کنم همینطور آروم آروم راه رفتم تا رسیدم به مرکز خرید رفتم تو و یکم خرید کردم و یه کتاب آشپزی خریدم و رفتم
تو راه که داشتم میرفتم چشمم به یه لباس پشت ویترین مغازه خورد خیلی خوشگل بود به نظرم باید برای لوسیفر میگرفتم پس رفتم تو مغازه و لباسو خریدم و همین که از مغازه اومدم بیرون یه چیزی فکرمو مشغول کرد اونم این بود که چطوری این لباسو بدم بهش داشتم بهش فکر میکردم که نمیدونم چطوری اما خیلی زود رسیدم به خونه و تصمیم گرفتم که الان اصلا بهش ندم رفتم تو و کتاب آشپزیو در اوردم و گذاشتم تو کشو ی آشپزخونه که یه دفه یه فکری به سرم زد فهمیدم چیکار کنم لباسو میزارم بالای سرش که وقتی بیدار شد ببینتش این عالیه لباسو برداشتمو رفتم تو اتاق لوسیفر درست مثل یه بچه خوابیده بود منم لباسو گذاشتم رو میز کنار تخت و پیشونیشو اروم بوسیدم که خدا رو شکر بیدار نشد
۳.۱k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.