رزسفید
#رزسفید
#فصل_اول
#پارت_هشتم
بعد از رسیدن به محوطه اتاق ها آقای لوکاس منو به اتاق اول سمت راست برد .
در که باز شد من زنی دیدم با موهای قهوهای
چشای قهوه ای و لب های سرخ
لبخند به لبش بود و به من زل زده بود.
مریض بود سرفه میکرد ولی.....
دلم به دلش نشست زن خیلی خوبی بود.
دستش رو به سمت من وا کرد و اشاره کرد برم سمتش.
نفس عمیقی کشیدم و آروم آروم قدم برداشتم نزدیک صورت سرخش.
وقتی نشستم کنارش منو به آغوش کشید و موهام رو نوازش کرد.
دلم ریخت،اولین کسی بود که موهامو با محبت نوازش میکرد انگار تا حالا کسی نبوده بغلش کنه.
_خوش اومدی دختر زیبا
_ام...م..ممنون..خانم
_اسمت چیه؟
_بات_ای
_از این به بعد اسم تو الیزابت هستش
خوبه؟ خوشت میاد؟
_ام.. راستش اره قشنگه ولی یه سوال چرا الیزابت،؟
_چون من تورو مثل یه ملکه میبینم الیزابت ملکه سرزمین یونان بود.
_اوهوم
همینطوری که نوازشم میکرد و از اسم الیزابت برام میگفت آقای لوکاس وسط حرفش پرید و گفت:
_اهم الیزابت جان خانم حالش خوب نیست پشو بریم
_چشم فقط میخواستم بپرسم اسم شما چیه؟
_من امیلی هستم.
_دوستون دارم خانم امیلی فعلا
خداحافظی کوتاهی کردم و با لوکاس همراه شدم تا به سمت کارگاه برم توراه پیش خودم میگفتم چه زن خوبی بود.
چه قلب مهربونی داشت اما افسوس که نمیتونست رفیقم باشه چون مریض بود.
وقتی به کار گاه رسیدیم وزیر رو به صندلی و میز ساده چوبی اشاره کرد و گفت:
_تو از این به بعد اینجا کار میکنی خانم سندی همه چیو برات توضیح میده و یاد میگیری.
_چشم
چشم بلندی گفتم و به کمک خانم سندی شروع به کار کردن کردم.
#رمان
#فصل_اول
#پارت_هشتم
بعد از رسیدن به محوطه اتاق ها آقای لوکاس منو به اتاق اول سمت راست برد .
در که باز شد من زنی دیدم با موهای قهوهای
چشای قهوه ای و لب های سرخ
لبخند به لبش بود و به من زل زده بود.
مریض بود سرفه میکرد ولی.....
دلم به دلش نشست زن خیلی خوبی بود.
دستش رو به سمت من وا کرد و اشاره کرد برم سمتش.
نفس عمیقی کشیدم و آروم آروم قدم برداشتم نزدیک صورت سرخش.
وقتی نشستم کنارش منو به آغوش کشید و موهام رو نوازش کرد.
دلم ریخت،اولین کسی بود که موهامو با محبت نوازش میکرد انگار تا حالا کسی نبوده بغلش کنه.
_خوش اومدی دختر زیبا
_ام...م..ممنون..خانم
_اسمت چیه؟
_بات_ای
_از این به بعد اسم تو الیزابت هستش
خوبه؟ خوشت میاد؟
_ام.. راستش اره قشنگه ولی یه سوال چرا الیزابت،؟
_چون من تورو مثل یه ملکه میبینم الیزابت ملکه سرزمین یونان بود.
_اوهوم
همینطوری که نوازشم میکرد و از اسم الیزابت برام میگفت آقای لوکاس وسط حرفش پرید و گفت:
_اهم الیزابت جان خانم حالش خوب نیست پشو بریم
_چشم فقط میخواستم بپرسم اسم شما چیه؟
_من امیلی هستم.
_دوستون دارم خانم امیلی فعلا
خداحافظی کوتاهی کردم و با لوکاس همراه شدم تا به سمت کارگاه برم توراه پیش خودم میگفتم چه زن خوبی بود.
چه قلب مهربونی داشت اما افسوس که نمیتونست رفیقم باشه چون مریض بود.
وقتی به کار گاه رسیدیم وزیر رو به صندلی و میز ساده چوبی اشاره کرد و گفت:
_تو از این به بعد اینجا کار میکنی خانم سندی همه چیو برات توضیح میده و یاد میگیری.
_چشم
چشم بلندی گفتم و به کمک خانم سندی شروع به کار کردن کردم.
#رمان
۱.۶k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.