Angel of life and death p9
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
هیون و فلیکس کنارت ایستاده بودن....فلیکس متوجه شد که توی فکری و دستش رو روی شونت قرار داد
فلیکس : کی قراره بریم ؟
دخترک جوابی نداد و اشک توی چشماش جمع شد و به سرعت از روی صندلی بلند شد و از سالن مهمونی خارج شد....فلیکس میخواست دنبالت بیاد اما هیون دستش رو گرفت و سرش رو با جدیت به سمت دو طرف حرکت داد....
.
دخترک همینطور که به ستاره های آسمون سیاه خیره بود...اشک میریخت....نمیدونست دلیل اون حرفا چی بود....اما هر لحظه که به مرگ اون زن فکر میکرد....قلبش از چندین و چند جهت خرد و خاکشیر میشد....
نفس عمیقی کشید و میخواست به سمت خونه بره اما با شنیدن جیغ و داد هایی که از طرف سالن مهمونی اومد شوکه شد و خودش رو به سمت در ورودی رسوند...
هیون فلیکس هم از این واکنش یک دفعه ای مهمونا که همگی مدام خانوم کیم رو صدا میزدن...متعجب شدن که دخترک از در وارد شد....
دخترک با چشمایی که تازه اشکاش خشک شده بود به سمت زن مسنی که حالا روی زمین افتاده بود رفت...تمام مهمونا دورش جمع شده بودن و این آمه بود که به سمت جسم بی جونش رفت و اونو توی بغلش گرفت....
آمه : خ...خانوم کیم...ا..این شوخی با مزه ای...ن..نیست...
شدت گریه هاش بیشتر و بیشتر شده بود....
فلیکس سریع از کنار هیون رد شد و به سمت دخترک رفت....
دستش رو خیلی آروم روی پیشونی زن گذاشت....
دخترک همچنان جسم زن رو توی بغلش گرفته بود و صدای هق هقاش تمام اون جمعیت رو فرا گرفته بود...
فلیکس با نا امیدی دستش رو از روی پیشونیه زن برداشت و سرش رو پایین انداخت
فلیکس :آمه...ولش کن....
دخترک با تمام وجودش گریه میکرد و جسد زن رو توی بغلش فشار میداد
آمه : خانوم کیمممم...هق هق...نههه..
هیون از دور شاهد همه ی اتفاقاتی بود که برای دخترک افتاده بود....سرش رو پایین انداخت و از سالن خارج شد...
.
.
.
.
.
#فیکشن
#استری_کیدز
هیون و فلیکس کنارت ایستاده بودن....فلیکس متوجه شد که توی فکری و دستش رو روی شونت قرار داد
فلیکس : کی قراره بریم ؟
دخترک جوابی نداد و اشک توی چشماش جمع شد و به سرعت از روی صندلی بلند شد و از سالن مهمونی خارج شد....فلیکس میخواست دنبالت بیاد اما هیون دستش رو گرفت و سرش رو با جدیت به سمت دو طرف حرکت داد....
.
دخترک همینطور که به ستاره های آسمون سیاه خیره بود...اشک میریخت....نمیدونست دلیل اون حرفا چی بود....اما هر لحظه که به مرگ اون زن فکر میکرد....قلبش از چندین و چند جهت خرد و خاکشیر میشد....
نفس عمیقی کشید و میخواست به سمت خونه بره اما با شنیدن جیغ و داد هایی که از طرف سالن مهمونی اومد شوکه شد و خودش رو به سمت در ورودی رسوند...
هیون فلیکس هم از این واکنش یک دفعه ای مهمونا که همگی مدام خانوم کیم رو صدا میزدن...متعجب شدن که دخترک از در وارد شد....
دخترک با چشمایی که تازه اشکاش خشک شده بود به سمت زن مسنی که حالا روی زمین افتاده بود رفت...تمام مهمونا دورش جمع شده بودن و این آمه بود که به سمت جسم بی جونش رفت و اونو توی بغلش گرفت....
آمه : خ...خانوم کیم...ا..این شوخی با مزه ای...ن..نیست...
شدت گریه هاش بیشتر و بیشتر شده بود....
فلیکس سریع از کنار هیون رد شد و به سمت دخترک رفت....
دستش رو خیلی آروم روی پیشونی زن گذاشت....
دخترک همچنان جسم زن رو توی بغلش گرفته بود و صدای هق هقاش تمام اون جمعیت رو فرا گرفته بود...
فلیکس با نا امیدی دستش رو از روی پیشونیه زن برداشت و سرش رو پایین انداخت
فلیکس :آمه...ولش کن....
دخترک با تمام وجودش گریه میکرد و جسد زن رو توی بغلش فشار میداد
آمه : خانوم کیمممم...هق هق...نههه..
هیون از دور شاهد همه ی اتفاقاتی بود که برای دخترک افتاده بود....سرش رو پایین انداخت و از سالن خارج شد...
.
.
.
.
.
۱۳.۵k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.