تو با چشمان جادویت بهم ریزی روانم را
تو با چشمان جادویت بهم ریزی روانم را
نگاهت را نگیر از من که میگیری جهانم را
ملالی نیست گر سر را غرامت بهر دل خواهی
چنان گم گشته ای عشقم نمی خواهم نشانم را
اسیران را جوانمردان ترحم می کنند و تو
گرفتی بادلِ سنگت شب و روز و امانم را
به گردت یار می گردد دلم مانند پروانه
بیا با آتش عشقت بسوزان شمع جانم را
تو وقتی نیستی دلمرده ای نو امید می گوید
خدایا درد عشق هست این که سوزد استخوانم را
ز پا افتادم و چشم انتظاری طاقتم را برد
کنون با وصل برگردان دمِ آخر توانم را
نگاهت را نگیر از من که میگیری جهانم را
ملالی نیست گر سر را غرامت بهر دل خواهی
چنان گم گشته ای عشقم نمی خواهم نشانم را
اسیران را جوانمردان ترحم می کنند و تو
گرفتی بادلِ سنگت شب و روز و امانم را
به گردت یار می گردد دلم مانند پروانه
بیا با آتش عشقت بسوزان شمع جانم را
تو وقتی نیستی دلمرده ای نو امید می گوید
خدایا درد عشق هست این که سوزد استخوانم را
ز پا افتادم و چشم انتظاری طاقتم را برد
کنون با وصل برگردان دمِ آخر توانم را
۳.۳k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.