تکپارتی ( شب تلخ) پارت ۱
تکپارتی ( شب تلخ) پارت ۱
از پنجره به بیرون خیره بودم هوا بارونی و دلگیر بود با این هوا دوباره یاد روزهای که با ا.ت بودم افتادم..درس سه ماه قبل ..رو تخت روبروی پنجره نشستم..
ک صدا گریه کوچولوم اومد..
رفتم بغلش کردم خوشگل بابایی..
جونگکوک: هیس...گل بابایی گریه نمیکنه..هیس..کاش مامانت بود ..کاش الان کنارم بود و باهم تورو آروم میکردیم..اما تقصیر خودمه...کار ک من کردم باعث شد مامانت بره...من معذرت میخوام ک مامانت و ازت گرفتم..
فلش بک به سه ماه قبل زمانیکه ا.ت زنده بود:
ا.ت ویو
لباس مشکی ک جونگکوک واسم خریده بود و تنم کردم و بعدش موهامو درس کردم موهام بلند و مشکی بود و رو پیشونیم چتر داشتم..
شکمم با این لباس بیشتر تو چشمه...یه ساله با جونگکوک ازدواج کردم روزهای بد و روزهای خوبی داشتیم اما بعدی اومدن این کوچولو تو زندگیمون بیشتر روزهای خوبی داشتیم..
کیفمو برداشتم و خاستم از اتاق برم بیرون ک جونگکوک اومد داخل اتاق...تا منو دید..
جونگکوک: وای خانم بانی من..چقد خوشگل شدی..
نزدیکم اومد و گونم و بوسید و بعدش دستشو رو شکمم گذاشت و گفت.
جونگکوک: حال دخترمون چطوره..
ا.ت: اصن تو از کجا اینقد مطمئنی این دختره...
جونگکوک: چون حسم بهم میگه دختره...
با اینکه روزهای آخرو میگذرونم اما تا هنوز نخاستیم جنسیت بچه رو بفهمیم..نمیدونم چرا اما من میگم پسر جونگکوک میگه دختر..اما مهم نیس هرکدوم باشه فقط سالم باشه...
از دست جونگکوک گرفتم و باهم سوار ماشین شدیم...به یه مهمونی دعوت بودیم البته جونگکوک ازش خیلی خوشش نمیاد اما خب نمیشد نریم...
بعدی نیم ساعتی به یه خونه رسيديم...
از ماشین با کمک جونگکوک پیاده شدم و دوتایی وارد خونه شدیم...
با اونایی ک میشناختمشون سلام و علیک کردیم و رفتیم تا یجایی بشینیم چون بیشتر از این نمیتونستم رو پاهام وایسم...
رو مبل ک اونجا بود نشستم..جونگکوکم کنارم نشست و گفت..
جونگکوک: چیزی میخای.
ا.ت: فقط یه لیوان آب...
جونگکوک: باشه صبر کن الان میارم...
جونگکوک بلند شد و رفت...اما با باک هیون روبرو شد مهمونی امروز از باک هیون بود...نمیدونم قضيه دشمنی بین جونگکوک و باک هیون چیه...واسه اونه جونگکوک خیلی از باک هیون خوشش نمیاد و هرباری من ازش میپرسم بهم جواب درست حسابی نمیده...
اونا داشتن باهم حرف میزدن...ک جونگکوک عصبی شدو صداشو برد بالا و با مشت به صورت باک هیون زد..ک باک هیونم اونور پرت شد...از جام بلند شدم...نمیدونستم چیکار کنم...دعواشون بیشتر و بیشتر شد هرکی اون اطراف بود فقط زل زده بودن به اونا...رفتم جلو...
مردم و پس زدم و از دست جونگکوک گرفتم و گفتم...
ا.ت: ولش کن...
اشتباه املایی بود معذرت ⚘
ادامه پارت بعد....
از پنجره به بیرون خیره بودم هوا بارونی و دلگیر بود با این هوا دوباره یاد روزهای که با ا.ت بودم افتادم..درس سه ماه قبل ..رو تخت روبروی پنجره نشستم..
ک صدا گریه کوچولوم اومد..
رفتم بغلش کردم خوشگل بابایی..
جونگکوک: هیس...گل بابایی گریه نمیکنه..هیس..کاش مامانت بود ..کاش الان کنارم بود و باهم تورو آروم میکردیم..اما تقصیر خودمه...کار ک من کردم باعث شد مامانت بره...من معذرت میخوام ک مامانت و ازت گرفتم..
فلش بک به سه ماه قبل زمانیکه ا.ت زنده بود:
ا.ت ویو
لباس مشکی ک جونگکوک واسم خریده بود و تنم کردم و بعدش موهامو درس کردم موهام بلند و مشکی بود و رو پیشونیم چتر داشتم..
شکمم با این لباس بیشتر تو چشمه...یه ساله با جونگکوک ازدواج کردم روزهای بد و روزهای خوبی داشتیم اما بعدی اومدن این کوچولو تو زندگیمون بیشتر روزهای خوبی داشتیم..
کیفمو برداشتم و خاستم از اتاق برم بیرون ک جونگکوک اومد داخل اتاق...تا منو دید..
جونگکوک: وای خانم بانی من..چقد خوشگل شدی..
نزدیکم اومد و گونم و بوسید و بعدش دستشو رو شکمم گذاشت و گفت.
جونگکوک: حال دخترمون چطوره..
ا.ت: اصن تو از کجا اینقد مطمئنی این دختره...
جونگکوک: چون حسم بهم میگه دختره...
با اینکه روزهای آخرو میگذرونم اما تا هنوز نخاستیم جنسیت بچه رو بفهمیم..نمیدونم چرا اما من میگم پسر جونگکوک میگه دختر..اما مهم نیس هرکدوم باشه فقط سالم باشه...
از دست جونگکوک گرفتم و باهم سوار ماشین شدیم...به یه مهمونی دعوت بودیم البته جونگکوک ازش خیلی خوشش نمیاد اما خب نمیشد نریم...
بعدی نیم ساعتی به یه خونه رسيديم...
از ماشین با کمک جونگکوک پیاده شدم و دوتایی وارد خونه شدیم...
با اونایی ک میشناختمشون سلام و علیک کردیم و رفتیم تا یجایی بشینیم چون بیشتر از این نمیتونستم رو پاهام وایسم...
رو مبل ک اونجا بود نشستم..جونگکوکم کنارم نشست و گفت..
جونگکوک: چیزی میخای.
ا.ت: فقط یه لیوان آب...
جونگکوک: باشه صبر کن الان میارم...
جونگکوک بلند شد و رفت...اما با باک هیون روبرو شد مهمونی امروز از باک هیون بود...نمیدونم قضيه دشمنی بین جونگکوک و باک هیون چیه...واسه اونه جونگکوک خیلی از باک هیون خوشش نمیاد و هرباری من ازش میپرسم بهم جواب درست حسابی نمیده...
اونا داشتن باهم حرف میزدن...ک جونگکوک عصبی شدو صداشو برد بالا و با مشت به صورت باک هیون زد..ک باک هیونم اونور پرت شد...از جام بلند شدم...نمیدونستم چیکار کنم...دعواشون بیشتر و بیشتر شد هرکی اون اطراف بود فقط زل زده بودن به اونا...رفتم جلو...
مردم و پس زدم و از دست جونگکوک گرفتم و گفتم...
ا.ت: ولش کن...
اشتباه املایی بود معذرت ⚘
ادامه پارت بعد....
۹.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.