فیک( من♡تو) پارت ۷۳
فیک( من♡تو) پارت ۷۳
ا.ت ویو
با استف وارد کمپانی شدیم..هرکی تو راهرو مارو میدید..یه نگاهی بهم میکرد و اگه چند نفر بودن..بعد از رد شدن از کنارشون صداشون و میشنیدم ک فقط سوژه امروزشون من بود...
استف به در اتاق رئیس تقی زد و بعد از صدا رئیس ک اجازه وارد شدن و داد وارد اتاق شدیم....
به صورت رئیس نگاه کردم عصبی بود....
تا مارو دید از جاش بلند شد و سمتم اومد...درس روبروم وایستاد و گفت....
رئیس: اینجا چیخبره....
ا.ت:.........
نمیدونستم چی بگم...از کدومش بگم....درد من بیشتره...
رئیس: چرا لال شدی....جواب بدی...این عکسا چیه...
نمیتونستم سرمو بلند کنم و جوابشو بدم...چون اون عکسا همه چیو خراب کرده....
رئیس: الان میخای چجوری جمعش کنی...
ا.ت: من کاری نکردم....
رئیس: پس اینا....
تبلت ک دستش بود و بهم نشون داد...همه عکسا بود....
ا.ت: نمیدونم....
رئیس: خوبه زمان قرارداد کم مونده......بعدی اون دیگه قراردادی در کار نیس با این کاری ک کردی...دیگه نمیخام تو گروه و کمپانی باشی....
رئیس: بعدی تموم شدن وقت دستبند میشی...
ا.ت: اما...
رئیس: این تنها راهه...هم واسه خودت هم واسه کمپانی و اعضا...
رئیس: سعیمون و میکنیم...تا این قضیه تموم شه....و اینکه این چند وقتو کاری کن فن ها باور کنن کاری تو نبوده....
ا.ت: باشه....
تعظیم کردم و با استف از اتاق بیرون شدم....دوباره گلوم میسوخت....
ا.ت: یه لحظه میخام برم دستشویی...
استف: باشه....فقط سریع بیا...
ازش دور شدم...و وارد دستشویی شدم...کسی نبود..سریع سمت آینه رفتم...به خودم نگاه کردم گوشه ای لبم خونی بود....
دهنمو با آب شستم تا مزه خون از بین رفت...به دیوار تکیه دادم و رو زمين نشستم..با دیدن اون عکاسا دیگه از زندگی و از مردم اطرافم متنفر بودم...
چرا اینقد بدن....چرا...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
الان پارت آخرو نوشتم اگه حمایت ها زیاد بود سریع میزارم.
ا.ت ویو
با استف وارد کمپانی شدیم..هرکی تو راهرو مارو میدید..یه نگاهی بهم میکرد و اگه چند نفر بودن..بعد از رد شدن از کنارشون صداشون و میشنیدم ک فقط سوژه امروزشون من بود...
استف به در اتاق رئیس تقی زد و بعد از صدا رئیس ک اجازه وارد شدن و داد وارد اتاق شدیم....
به صورت رئیس نگاه کردم عصبی بود....
تا مارو دید از جاش بلند شد و سمتم اومد...درس روبروم وایستاد و گفت....
رئیس: اینجا چیخبره....
ا.ت:.........
نمیدونستم چی بگم...از کدومش بگم....درد من بیشتره...
رئیس: چرا لال شدی....جواب بدی...این عکسا چیه...
نمیتونستم سرمو بلند کنم و جوابشو بدم...چون اون عکسا همه چیو خراب کرده....
رئیس: الان میخای چجوری جمعش کنی...
ا.ت: من کاری نکردم....
رئیس: پس اینا....
تبلت ک دستش بود و بهم نشون داد...همه عکسا بود....
ا.ت: نمیدونم....
رئیس: خوبه زمان قرارداد کم مونده......بعدی اون دیگه قراردادی در کار نیس با این کاری ک کردی...دیگه نمیخام تو گروه و کمپانی باشی....
رئیس: بعدی تموم شدن وقت دستبند میشی...
ا.ت: اما...
رئیس: این تنها راهه...هم واسه خودت هم واسه کمپانی و اعضا...
رئیس: سعیمون و میکنیم...تا این قضیه تموم شه....و اینکه این چند وقتو کاری کن فن ها باور کنن کاری تو نبوده....
ا.ت: باشه....
تعظیم کردم و با استف از اتاق بیرون شدم....دوباره گلوم میسوخت....
ا.ت: یه لحظه میخام برم دستشویی...
استف: باشه....فقط سریع بیا...
ازش دور شدم...و وارد دستشویی شدم...کسی نبود..سریع سمت آینه رفتم...به خودم نگاه کردم گوشه ای لبم خونی بود....
دهنمو با آب شستم تا مزه خون از بین رفت...به دیوار تکیه دادم و رو زمين نشستم..با دیدن اون عکاسا دیگه از زندگی و از مردم اطرافم متنفر بودم...
چرا اینقد بدن....چرا...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
الان پارت آخرو نوشتم اگه حمایت ها زیاد بود سریع میزارم.
۱۰.۵k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.