pawn/پارت ۷۱
از زبان نویسنده:
ا/ت بی توجه به تذکرای چانیول و عجز و لابه های مادرش از خونه بیرون زد... مصمم بود که خود تهیونگ رو ببینه... مادرش به کارولین گفت: لطفا تنهاش نذار... نگرانشم...
کارولین هم دنبال ا/ت رفت...ا/ت بسرعت یه تاکسی گرفت... باهم به سمت خونه ی کیم رفتن... ا/ت در حال اشک ریختن بود... هنوز گیج تر از اونی بود که متوجه باشه اطرافش چی میگذره... ولی با شنیدن خبر فوت یوجین منقلب شده بود... هنوزم منتظر بود این خبر دروغ از آب دربیاد!... جلوی در خونه ی کیم رسیدن...
-ممنونم آقا... پیاده میشیم....
از تاکسی پیاده شدن... از اینطرف خیابون به در خونه ی کیم نگاه میکرد... کارولین پرسید: پس چرا ایستادی؟...
ا/ت با دیدن آدمای سیاهپوشی که وارد خونه میشدن سر جا میخکوب شد... با چشمای پف کرده و گلویی که به هق هق افتاده گفت: پس حقیقت داره!!!....
قدم به جلو برداشت تا از خیابون رد بشه... کارولین هم همراهش رفت... با قدمهایی سست که آغشته به تردید و ترس بود پا به اون خونه گذاشت... به خودش اطمینان داشت... میدونست گناهی مرتکب نشده... اما هنوز آگاه نبود که وقتی بیدار نبوده تا از خودش دفاع کنه چی به سرش آوردن!..
توی حیاط خونه سویول رو دید... کت شلوار سیاه پوشیده بود... اما رفتارش عجیب بود!... با دیدن ا/ت شروع به قهقهه زدن کرد... حتی یه قطرم اشک نریخته بود... دور خودش میچرخید و گفت: ا/ت... اینا میگن یوجین مرده!... همشون احمقن! همشون...
کارولین و ا/ت بدون توجه به اون به سمت ورودی خونه میرفتن... یهو سویول جلوشونو گرفت و گفت: چرا گریه میکنین؟ ای بابا شماهام که احمقین! برین تو...
ا/ت با دیدن رفتار عصبی و هیستریک سویول گریه هاش شدیدتر شد!... کارولین دستشو گرفت و به داخل برد
از زبان کارولین:
وارد خونه که شدیم چن نفر از آدمایی که نشسته بودن پاشدن و با تعجب به ما نگاه میکردن... من اونا رو نمیشناختم... ولی نگاهاشون بیانگر چیزای خوبی نبود... فقط تهیونگ رو میشناختم که ته سالن نشسته بود... وقتی چشمش به ا/ت افتاد بهش زل زد و اشکش بند اومد... چه حسی بهش دست داده بود که به این سرعت اشکشو بند آورد؟
ا/ت به سمت تهیونگ رفت... من پشت سرش ایستادم و جلو نرفتم... تهیونگ سرپا ایستاد... ا/ت بهش نزدیک شد... ا/ت فقط اسم تهیونگ رو گفت و همون لحظه تهیونگ سیلی شدیدی نثارش کرد... طوری که روی زمین افتاد... سمتش دویدم که کمکش کنم... هیچکس حتی از جاش تکون نخورد.. بلکه همگی راضی بودن از رفتار تهیونگ!..
همونطور که روی زمین کنار ات نشسته بودم، تهیونگ از بالا به ما نگاه میکرد و گفت: دیگه جونی تو تنم نمونده!... وگرنه همینجا زنده زنده دفنت میکردم! گمشو بیرون!
ا/ت با ناله گفت: بزار حرف بزنم!
تهیونگ: هیششش... صداتم نشنوم!برو با خوشحالی به پدرت بگو انتقام خون عمومو گرفتم!
ا/ت: تهیونگ!
-اینو بندازین بیرون
ا/ت بی توجه به تذکرای چانیول و عجز و لابه های مادرش از خونه بیرون زد... مصمم بود که خود تهیونگ رو ببینه... مادرش به کارولین گفت: لطفا تنهاش نذار... نگرانشم...
کارولین هم دنبال ا/ت رفت...ا/ت بسرعت یه تاکسی گرفت... باهم به سمت خونه ی کیم رفتن... ا/ت در حال اشک ریختن بود... هنوز گیج تر از اونی بود که متوجه باشه اطرافش چی میگذره... ولی با شنیدن خبر فوت یوجین منقلب شده بود... هنوزم منتظر بود این خبر دروغ از آب دربیاد!... جلوی در خونه ی کیم رسیدن...
-ممنونم آقا... پیاده میشیم....
از تاکسی پیاده شدن... از اینطرف خیابون به در خونه ی کیم نگاه میکرد... کارولین پرسید: پس چرا ایستادی؟...
ا/ت با دیدن آدمای سیاهپوشی که وارد خونه میشدن سر جا میخکوب شد... با چشمای پف کرده و گلویی که به هق هق افتاده گفت: پس حقیقت داره!!!....
قدم به جلو برداشت تا از خیابون رد بشه... کارولین هم همراهش رفت... با قدمهایی سست که آغشته به تردید و ترس بود پا به اون خونه گذاشت... به خودش اطمینان داشت... میدونست گناهی مرتکب نشده... اما هنوز آگاه نبود که وقتی بیدار نبوده تا از خودش دفاع کنه چی به سرش آوردن!..
توی حیاط خونه سویول رو دید... کت شلوار سیاه پوشیده بود... اما رفتارش عجیب بود!... با دیدن ا/ت شروع به قهقهه زدن کرد... حتی یه قطرم اشک نریخته بود... دور خودش میچرخید و گفت: ا/ت... اینا میگن یوجین مرده!... همشون احمقن! همشون...
کارولین و ا/ت بدون توجه به اون به سمت ورودی خونه میرفتن... یهو سویول جلوشونو گرفت و گفت: چرا گریه میکنین؟ ای بابا شماهام که احمقین! برین تو...
ا/ت با دیدن رفتار عصبی و هیستریک سویول گریه هاش شدیدتر شد!... کارولین دستشو گرفت و به داخل برد
از زبان کارولین:
وارد خونه که شدیم چن نفر از آدمایی که نشسته بودن پاشدن و با تعجب به ما نگاه میکردن... من اونا رو نمیشناختم... ولی نگاهاشون بیانگر چیزای خوبی نبود... فقط تهیونگ رو میشناختم که ته سالن نشسته بود... وقتی چشمش به ا/ت افتاد بهش زل زد و اشکش بند اومد... چه حسی بهش دست داده بود که به این سرعت اشکشو بند آورد؟
ا/ت به سمت تهیونگ رفت... من پشت سرش ایستادم و جلو نرفتم... تهیونگ سرپا ایستاد... ا/ت بهش نزدیک شد... ا/ت فقط اسم تهیونگ رو گفت و همون لحظه تهیونگ سیلی شدیدی نثارش کرد... طوری که روی زمین افتاد... سمتش دویدم که کمکش کنم... هیچکس حتی از جاش تکون نخورد.. بلکه همگی راضی بودن از رفتار تهیونگ!..
همونطور که روی زمین کنار ات نشسته بودم، تهیونگ از بالا به ما نگاه میکرد و گفت: دیگه جونی تو تنم نمونده!... وگرنه همینجا زنده زنده دفنت میکردم! گمشو بیرون!
ا/ت با ناله گفت: بزار حرف بزنم!
تهیونگ: هیششش... صداتم نشنوم!برو با خوشحالی به پدرت بگو انتقام خون عمومو گرفتم!
ا/ت: تهیونگ!
-اینو بندازین بیرون
۲۶.۸k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.