rejected p37
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
آروم در ماشین رو باز کردم و ازش پیاده شدیم
صبح زود بود ، ساعت تقریباً نزدیکای ۷ صبح بود و با چشمای اشکی به ساختمون کوچیکی که سرد خونه بود نگاه میکردم.
هیون آروم نگاهش رو به من داد و دستم رو گرفت
_ آروم باش عزیزم....باشه ؟
با چشمای اشکی نگاهش کردم و آروم سرم رو تکون دادم.
دستش رو ول کردم و تنها به سمت سرد خونه قدم برمیداشتم.
مردی که اونجا بود ، تعظیمی کرد و در رو برام باز کرد.
وارد اون فضای سرد شدم.
دوباره حجم عظیمی از اشک به سراغ چشمام اومد.
قدم قدم به سمت جسدی من روی تخت فلزی سرد دراز کشیده بود و روش پارچه ی سفیدی انداخته بودن...نزدیک میشدم.
با هر قدم ، شدت نفس نفس زدنام و اشک های توی چشمام بیشتر میشد.
بلاخره بهش رسیدم...
با ترس پارچه ی سفید رو از روی صورتش کنار زدم.
خودش بود....سوبین من بود.
اشک توی چشمام جمع شد و آروم پوست سفید و سرد صورتش رو نوازش میکردم.
+ سوبین من.....
موهاش رو با دستم از توی صورتش کنار زدم.
+ چرا....خواهرت رو تنها گذاشتی ؟
صدام میلزید و آروم آروم اشک میریختم.
صورت خوشگل و جوون سوبین رو نوازش میکردم.
بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم
+ الان....عزیزم...الان.....
بوسه ای دیگه به دست سرد و سفیدش زدم
+ الان میتونی....نوازش مامان رو حس کنی؟
گریه هام شدت گرفت
+ مامانمون...هق هق....داره نوازشت میکنه....هق هق...سوبین من ؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و روی زانو هام افتادم و همینطور که دست سرد سوبین رو توی دستم گرفته بودم با تمام وجودم گریه میکردم.
.
به ماشین تکیه داده بود....با دیدن دخترک با چشمای قرمز و صورتی افسرده از سرد خونه بیرون اومد ، آروم تکیشو از ماشین گرفت و به عشقش چشم دوخت.
_ بورام
دخترک به مرد نزدیک شد
_ خ...خوبی ؟
سرش پایین بود و داشت سعی میکرد جلوی بغضش رو بگیره
+ ه...هیونجین
مرد با نگاهی نگران صورت دخترک رو زیر و رو میکرد
+ ن...نمیتونم.....و... واقعاً....نمیتونم
هیونجین با تعجب و نگرانی نگاهش میکرد که بغض دختر شکست و شروع کرد به گریه کردن
_ هی...بورام چی شده ؟
هیونجین محکم جسم خسته و درمونده ی بورام رو توی بغلش کشید و آروم پشتش رو نوازش میکرد
+چطور...هق هق....چطور بدون سوبین زندگی کنم ؟...هق هق
هیون محکم جسم دختر رو به خودش فشرد و موهاش رو نوازش میکرد
_ درست میشه....قول میدم درستش کنم
هق هق میزد...با تمام وجودش توی سینه های مردونه ی هیونجین گریه میکرد
+ چطور؟....چطور میتونم خوشبخت باشم؟...چطوری؟
هیون آروم دختر رو از خودش فاصله داد و موهاش رو نوازش کرد و اشکاش رو پاک کرد
_ خوشبختت میکنم.....
.
.
.
.
.
#فیکشن
#هیونجین
آروم در ماشین رو باز کردم و ازش پیاده شدیم
صبح زود بود ، ساعت تقریباً نزدیکای ۷ صبح بود و با چشمای اشکی به ساختمون کوچیکی که سرد خونه بود نگاه میکردم.
هیون آروم نگاهش رو به من داد و دستم رو گرفت
_ آروم باش عزیزم....باشه ؟
با چشمای اشکی نگاهش کردم و آروم سرم رو تکون دادم.
دستش رو ول کردم و تنها به سمت سرد خونه قدم برمیداشتم.
مردی که اونجا بود ، تعظیمی کرد و در رو برام باز کرد.
وارد اون فضای سرد شدم.
دوباره حجم عظیمی از اشک به سراغ چشمام اومد.
قدم قدم به سمت جسدی من روی تخت فلزی سرد دراز کشیده بود و روش پارچه ی سفیدی انداخته بودن...نزدیک میشدم.
با هر قدم ، شدت نفس نفس زدنام و اشک های توی چشمام بیشتر میشد.
بلاخره بهش رسیدم...
با ترس پارچه ی سفید رو از روی صورتش کنار زدم.
خودش بود....سوبین من بود.
اشک توی چشمام جمع شد و آروم پوست سفید و سرد صورتش رو نوازش میکردم.
+ سوبین من.....
موهاش رو با دستم از توی صورتش کنار زدم.
+ چرا....خواهرت رو تنها گذاشتی ؟
صدام میلزید و آروم آروم اشک میریختم.
صورت خوشگل و جوون سوبین رو نوازش میکردم.
بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم
+ الان....عزیزم...الان.....
بوسه ای دیگه به دست سرد و سفیدش زدم
+ الان میتونی....نوازش مامان رو حس کنی؟
گریه هام شدت گرفت
+ مامانمون...هق هق....داره نوازشت میکنه....هق هق...سوبین من ؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و روی زانو هام افتادم و همینطور که دست سرد سوبین رو توی دستم گرفته بودم با تمام وجودم گریه میکردم.
.
به ماشین تکیه داده بود....با دیدن دخترک با چشمای قرمز و صورتی افسرده از سرد خونه بیرون اومد ، آروم تکیشو از ماشین گرفت و به عشقش چشم دوخت.
_ بورام
دخترک به مرد نزدیک شد
_ خ...خوبی ؟
سرش پایین بود و داشت سعی میکرد جلوی بغضش رو بگیره
+ ه...هیونجین
مرد با نگاهی نگران صورت دخترک رو زیر و رو میکرد
+ ن...نمیتونم.....و... واقعاً....نمیتونم
هیونجین با تعجب و نگرانی نگاهش میکرد که بغض دختر شکست و شروع کرد به گریه کردن
_ هی...بورام چی شده ؟
هیونجین محکم جسم خسته و درمونده ی بورام رو توی بغلش کشید و آروم پشتش رو نوازش میکرد
+چطور...هق هق....چطور بدون سوبین زندگی کنم ؟...هق هق
هیون محکم جسم دختر رو به خودش فشرد و موهاش رو نوازش میکرد
_ درست میشه....قول میدم درستش کنم
هق هق میزد...با تمام وجودش توی سینه های مردونه ی هیونجین گریه میکرد
+ چطور؟....چطور میتونم خوشبخت باشم؟...چطوری؟
هیون آروم دختر رو از خودش فاصله داد و موهاش رو نوازش کرد و اشکاش رو پاک کرد
_ خوشبختت میکنم.....
.
.
.
.
.
۱۸.۴k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.