لیدی مغرور3
#لیدی_مغرور3
دستامو رو دوتا زانوم گذاشتم و نفسای پی در پی ای گرفتم...
+دیر.. رس.یدم؟
همون موقع دسته گرمی روی شونم نشست..
-ا/ت... اینجا چیکار میکنی؟
صاف ایستادمو دستی به لباسم کشیدم..
همونطور که به سمت صندلی میرفتم گفتم:
+اگه ناراحتی که میرم...
کنارم نشست...
-فقط واسم عجیبه...منم پروازم به تعویق افتاد...
وقتی دید چیزی نمیگم.. ادامه داد..
-چطور باور کنم لیدی ا/ت بخاطر من اومده؟
+زیاد خوشحال نشو.. مامان بزور فرستادم..
-که اینطور.. خب..
تو این دوساعت چیکار کنیم؟
نگاهمو دادم بهش...
هیچوقت نفهمیدم حسمو بهش..
شاید فقط بعنوان وسیله میبینمش..
وسیله ای که باعثه خوشحالیمه..
آرامشمه..
-چیزی میخوری؟
+میل ندارم.
بعد از کمی سکوت هردو با هم گفتیم:
+بیا بریم س...
-اگه به من باشه...
آه کوتاهی کشیدم...
چرا انقد معذبیم؟
نمیفهمم واقعا!
+چی میخواستی بگی؟
درحالی که با پایین موهای لختم ور میرفت سرشو کج کرد تا کاملا چشم تو چشم شیم...
-اگه به من میبود.. تمومه این دوساعتو فقط میشستمو نگات میکردم..!
لبمو تر کردم و بلافاصله پاکت سیگارو از جیبم دراوردم..
+پس ایدهی من بهتره...
چمدونتو بده امانت داری..
چشمک کوتاهی زدم و درحالی که دستامو تو جیبم میذاشتم ادامه دادم
-دم در منتظرتم..
روی یک نیمکت چوبی نشستم...
سیگارو گوشه ی لبم گذاشتم اما هرچی دنبال فندک گشتم نبود...
+هوفف!
کنارم نشست...
-به ماهم یاد بده این مدل سیگار کشیدنو...
+فندک ندارم..
-عجبیه.. کسی مثل تو که روزو شبش با سیگار خلاصه میشه فندک همراهش نباشه...!
+متاسفانه، پسر عموم همیشه برام روشنش میکرد، ولی...
لبخندی زد و فندکو از جیبش بیرون آورد..
درحالی که روشنش میکرد لب زد..
-توفقط ۱۷ سالته، با سیگار کشیدن تو این سن ریه هاتو نابود میکنی...
پوزخندی زدم..
+وقتی داشتی بهم یاد میدادی چجوری بکشم، باید فکره این روزاشم میکردی..
سکوته سنگینی بینمون بود که با صدای اون شکستهشد...
-میخوام بغلت کنم...
+فک میکردم از بغل کردن متنفری..
-با تو میتونم از خیلی چیزا متنفر نباشم...
درحالی که بلند میشدم سیگارو روی زمین پرت کردمو پامو روش گذاشتم.. دستامو باز کردمو سرمو به طرفین چرخوندم..
+فقط ده ثانیه..
لایک و کامنت؟🙃❤️
دستامو رو دوتا زانوم گذاشتم و نفسای پی در پی ای گرفتم...
+دیر.. رس.یدم؟
همون موقع دسته گرمی روی شونم نشست..
-ا/ت... اینجا چیکار میکنی؟
صاف ایستادمو دستی به لباسم کشیدم..
همونطور که به سمت صندلی میرفتم گفتم:
+اگه ناراحتی که میرم...
کنارم نشست...
-فقط واسم عجیبه...منم پروازم به تعویق افتاد...
وقتی دید چیزی نمیگم.. ادامه داد..
-چطور باور کنم لیدی ا/ت بخاطر من اومده؟
+زیاد خوشحال نشو.. مامان بزور فرستادم..
-که اینطور.. خب..
تو این دوساعت چیکار کنیم؟
نگاهمو دادم بهش...
هیچوقت نفهمیدم حسمو بهش..
شاید فقط بعنوان وسیله میبینمش..
وسیله ای که باعثه خوشحالیمه..
آرامشمه..
-چیزی میخوری؟
+میل ندارم.
بعد از کمی سکوت هردو با هم گفتیم:
+بیا بریم س...
-اگه به من باشه...
آه کوتاهی کشیدم...
چرا انقد معذبیم؟
نمیفهمم واقعا!
+چی میخواستی بگی؟
درحالی که با پایین موهای لختم ور میرفت سرشو کج کرد تا کاملا چشم تو چشم شیم...
-اگه به من میبود.. تمومه این دوساعتو فقط میشستمو نگات میکردم..!
لبمو تر کردم و بلافاصله پاکت سیگارو از جیبم دراوردم..
+پس ایدهی من بهتره...
چمدونتو بده امانت داری..
چشمک کوتاهی زدم و درحالی که دستامو تو جیبم میذاشتم ادامه دادم
-دم در منتظرتم..
روی یک نیمکت چوبی نشستم...
سیگارو گوشه ی لبم گذاشتم اما هرچی دنبال فندک گشتم نبود...
+هوفف!
کنارم نشست...
-به ماهم یاد بده این مدل سیگار کشیدنو...
+فندک ندارم..
-عجبیه.. کسی مثل تو که روزو شبش با سیگار خلاصه میشه فندک همراهش نباشه...!
+متاسفانه، پسر عموم همیشه برام روشنش میکرد، ولی...
لبخندی زد و فندکو از جیبش بیرون آورد..
درحالی که روشنش میکرد لب زد..
-توفقط ۱۷ سالته، با سیگار کشیدن تو این سن ریه هاتو نابود میکنی...
پوزخندی زدم..
+وقتی داشتی بهم یاد میدادی چجوری بکشم، باید فکره این روزاشم میکردی..
سکوته سنگینی بینمون بود که با صدای اون شکستهشد...
-میخوام بغلت کنم...
+فک میکردم از بغل کردن متنفری..
-با تو میتونم از خیلی چیزا متنفر نباشم...
درحالی که بلند میشدم سیگارو روی زمین پرت کردمو پامو روش گذاشتم.. دستامو باز کردمو سرمو به طرفین چرخوندم..
+فقط ده ثانیه..
لایک و کامنت؟🙃❤️
۶.۴k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.