Part 12🎀
یه نفر دستم رو محکم گرفت. اون هه سونگ بود.
~بس کن!
*دالگ؟(به کره ای یعنی جوجه)
خواستم دهنمو باز کنم و به هه سونگ بگم دیدی حق با من بود؟ اون فقط یک پسر از خود راضیه! ولی... هه سونگ دستش رو روی دماغش گذاشت:
~هییییش...خودم همه چیز رو دیدم ولی...من اون رو دوست دارم...اون مغرور نیست...فقط میخواد از شر آدمهای مزاحم خلاص بشه. اون میخواد با بد رفتاری دخترها رو دور کنه...ولی با من جور دیگه ای رفتار میکنه و این باعث میشه احساس کنم خاص هستم...من این احساس رو...و کسی که باعثش میشه رو دوست دارم!
*دالگ...چه اتفاقی افتاده؟
~این خواهرم ا/ت هست...و خب اون میخواست به من ثابت کنه که تو مغرور و خشنی...
سریع تعظیم کردم. درسته از من کوچیک تر بود ولی باید یه جوری بهش ثابت میکردم بخاطر این رفتارم متاسفم.
+ببخشید...ببخشید...من زود قضاوت کردم...حالا که از یه وجه دیگه به این موضوع نگاه میکنم...میبینم کاملا در اشتباه بودم...
در کمال تعجب جین یو جین تعظیم کرد:
*من هم عذر میخوام...فکر کردم یکی از اون دخترهایی هستی که مثل آدامس های چسبناک به آدم میچسبن....فکر کردم میخوای من رو اغوا کنی...ببخشید که بدرفتاری کردم.
سرم رو بالا آوردم و دستم رو جلو گرفتم:
کیم ا/ت...
یو جین نگاهی به دستش انداخت و بعد آرنجش رو به دستم زد:
جین یو جین...
برای لحظه ای همه ساکت شدیم اما صدای آرومی میومد. صدای قدم های محکمی که با آرامش بهمون نزدیک میشدن. اون صدای قدم های آقای مدیر بود.
ما نباید الان اینجا میبودیم!
دست هه سونگ رو گرفتم و زیر یکی از صندلی ها قایم شدیم. جین یو جون به سرعت شروع به تی زدن کرد. آقای مدیر وارد سالن شد.
&خب،خب،خب، جین یو جون...خسته که نیستی؟
*تو قوانین رو شکستی! نباید بعد از ساعت خاموشی دانش آموزان رو مجازات کنی...مرد بد!
آقای مدیر با صدای بلند خندید.
&بیخیال...من و تو که این حرفها رو نداریم...این قانونی که گفتی برای مدرسه هست...اما این مجازات مدرسه نیست. مجازات پدر و پسری هست.
*هان؟
&تو باید دوبار مجازات بشی، یکبار به عنوان پسرم و یکبار به عنوان دانش آموز این مدرسه.
جین یو جون، پسر آقای مدیر بود؟ اما آخه چطوری؟
جین یو جون مثل یک پسر بچه غرغرو پاهاش رو روی زمین کوبید و صحنه خیلی کیوتی رو ایجاد کرد:
*من نمیخوام پسر تو باشمممم
چهره اش مثل نوزادی شده بود که آبلیمو خورده!
&منم نمیخوام پدر پسری باشم که وارد اتاق یک دختر شده!
مدیر دوباره خندید.
*ما فقط داشتیم باب اسفنجی میدیدیم...
آقای مدیر با یک لبخند خیلی بزرگ گفت:
& منم فقط میخوام پسرم رو مجازات کنم...
قبل از اینکه جمله اش کامل بشه از سالن خارج شد و رفت. ما هم باید هرچه زودتر از اینجا میرفتیم.
دست هه سونگ رو کشیدم: بیا بریم...
~صبر کن...تو که نمیخوای اون گربه کوچولو رو تنها بزاری ؟
کمی فکر کردم و گفتم:
+من کارهای مهمی دارم...هنوز درس نخوندم و باید یه کاری کنم که به تو مربوط نیست...و...آره...باید برم...تو اینجا بمون و بهش کمک کن...باشه؟
خیلی سریع سالن رو ترک کردم و به سمت خوابگاه رفتم. پشت میزم نشستم و خیلی سریع همه درس هام رو خوندم. و حالا ساعت چهار بود و نوبت اون کار بود...
~بس کن!
*دالگ؟(به کره ای یعنی جوجه)
خواستم دهنمو باز کنم و به هه سونگ بگم دیدی حق با من بود؟ اون فقط یک پسر از خود راضیه! ولی... هه سونگ دستش رو روی دماغش گذاشت:
~هییییش...خودم همه چیز رو دیدم ولی...من اون رو دوست دارم...اون مغرور نیست...فقط میخواد از شر آدمهای مزاحم خلاص بشه. اون میخواد با بد رفتاری دخترها رو دور کنه...ولی با من جور دیگه ای رفتار میکنه و این باعث میشه احساس کنم خاص هستم...من این احساس رو...و کسی که باعثش میشه رو دوست دارم!
*دالگ...چه اتفاقی افتاده؟
~این خواهرم ا/ت هست...و خب اون میخواست به من ثابت کنه که تو مغرور و خشنی...
سریع تعظیم کردم. درسته از من کوچیک تر بود ولی باید یه جوری بهش ثابت میکردم بخاطر این رفتارم متاسفم.
+ببخشید...ببخشید...من زود قضاوت کردم...حالا که از یه وجه دیگه به این موضوع نگاه میکنم...میبینم کاملا در اشتباه بودم...
در کمال تعجب جین یو جین تعظیم کرد:
*من هم عذر میخوام...فکر کردم یکی از اون دخترهایی هستی که مثل آدامس های چسبناک به آدم میچسبن....فکر کردم میخوای من رو اغوا کنی...ببخشید که بدرفتاری کردم.
سرم رو بالا آوردم و دستم رو جلو گرفتم:
کیم ا/ت...
یو جین نگاهی به دستش انداخت و بعد آرنجش رو به دستم زد:
جین یو جین...
برای لحظه ای همه ساکت شدیم اما صدای آرومی میومد. صدای قدم های محکمی که با آرامش بهمون نزدیک میشدن. اون صدای قدم های آقای مدیر بود.
ما نباید الان اینجا میبودیم!
دست هه سونگ رو گرفتم و زیر یکی از صندلی ها قایم شدیم. جین یو جون به سرعت شروع به تی زدن کرد. آقای مدیر وارد سالن شد.
&خب،خب،خب، جین یو جون...خسته که نیستی؟
*تو قوانین رو شکستی! نباید بعد از ساعت خاموشی دانش آموزان رو مجازات کنی...مرد بد!
آقای مدیر با صدای بلند خندید.
&بیخیال...من و تو که این حرفها رو نداریم...این قانونی که گفتی برای مدرسه هست...اما این مجازات مدرسه نیست. مجازات پدر و پسری هست.
*هان؟
&تو باید دوبار مجازات بشی، یکبار به عنوان پسرم و یکبار به عنوان دانش آموز این مدرسه.
جین یو جون، پسر آقای مدیر بود؟ اما آخه چطوری؟
جین یو جون مثل یک پسر بچه غرغرو پاهاش رو روی زمین کوبید و صحنه خیلی کیوتی رو ایجاد کرد:
*من نمیخوام پسر تو باشمممم
چهره اش مثل نوزادی شده بود که آبلیمو خورده!
&منم نمیخوام پدر پسری باشم که وارد اتاق یک دختر شده!
مدیر دوباره خندید.
*ما فقط داشتیم باب اسفنجی میدیدیم...
آقای مدیر با یک لبخند خیلی بزرگ گفت:
& منم فقط میخوام پسرم رو مجازات کنم...
قبل از اینکه جمله اش کامل بشه از سالن خارج شد و رفت. ما هم باید هرچه زودتر از اینجا میرفتیم.
دست هه سونگ رو کشیدم: بیا بریم...
~صبر کن...تو که نمیخوای اون گربه کوچولو رو تنها بزاری ؟
کمی فکر کردم و گفتم:
+من کارهای مهمی دارم...هنوز درس نخوندم و باید یه کاری کنم که به تو مربوط نیست...و...آره...باید برم...تو اینجا بمون و بهش کمک کن...باشه؟
خیلی سریع سالن رو ترک کردم و به سمت خوابگاه رفتم. پشت میزم نشستم و خیلی سریع همه درس هام رو خوندم. و حالا ساعت چهار بود و نوبت اون کار بود...
۲.۴k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.