یاقوت سیاه.part14.
#رزی
کلاه شنلمو روی سرم گذاشتم وارد عمارت شدم نگاه های تمام خدمه روی خودم احساس میکردم و صداهاشون میشنیدم که میگفتن
_تو کی هستی؟چطور وارد عمارت شدی؟از اینجا برو بیرون.
بدون یک ثانیه ایستادن به راهم ادامه دادم وارد شدم همه با جیغ فریاد به سمتم میومدن که بیرونم کنن ولی نگران نباشید من زیاد اینجا نمیمونم من فقط ی هدف دارم کشتن نارسیس...!
از پله ها بالا رفتم.
فقط چندتا پله مونده بود تا به طبقه ای که اتاق نارسیس داخلش هست برسم و قدم آخر..!
با قدرتم در اتاق باز کردم نارسیس جلوی آیینه بود که با دیدن من گفت
_تو...کی هستی؟؟؟
به سرعت به سمتش رفتم باد ک به صورتم خورد کلاهم افتاد چشمام با جادو رنگ آبی رنگی به خودش گرفت با ترس به عقب قدم برمیداشت ک گفتم
_لازم نیست بترسی من فقط ی چیز میخام
بهم نگاه کرد ک گفتم
_قلبتو...!
به بهت نگام کرد گفت
_چی؟؟؟......قلبم؟
سری تکون دادم که به عقب رفتن ادامه داد به سرعت بهش نزدیک شدم گرفتمش ک گفت
_برو کنار احمق
نیشخندی زدم از داخل شنلم چاقو رو در آوردم به سمت قلبش ...
#جیمین
داشتم قهوه میخوردم ک خدمتکاری با عجله وارد اتاقم شد
_ارباب ارباب ی خانوم مشکوک وارد عمارت شد و رفت داخل اتاق نارسیس .
سریع از جام بلند شدم به سمت اتاق نارسیس رفتم ...
#رزی
و گفتم
_خداحافظ....دختر بعد از مرگ تو منم ک فرمانروایی میکنم.
#نارسیس
با بهت نگاش کردم که چاقو برد عقب و ....
#جیمین
با قدم های سریع رسیدم به طبقه سوم به سرعت خودم رسوندم به اتاقش در باز کردم که دیدم دست رزی چاقو و نارسیس گرفته با عجله گفتم
_ولش کن...!
ولی خیلی دیر شده بود...!
#ناریس
جیمین وارد اتاق شد و آخرین چیز قبل از اینکه همجا تاریک بشه شنیدم این بود
_ولش کن...!
#جیمین
نارسیس با چشمای بسته افتاد روی زمین و رزی ناپدید شد به سرعت رفتم سمتشو بغلش کردم
_ن...نارسیس چشماتو باز کن نارسیس...!
#رزی
_پارک خودتم میدونی اون ی گرگینه اس و نمیمیره فقط با گرفتن قلبش این اتفاق میفته پس چرا گذاشتی سالم بمونه؟؟؟
با لبخند گفتم
_درسته ی گرگینه اس ولی قدرت همه گرگینه زیاد نیست میخام بدونم اون چ قدرتی داره...وقتی بهوش بیاد همچی معلوم میشه...
لبخند زد گفت
_تو دیوونه ای..
با لبخند از اتاق رفتم بیرون اگر اون همون گرگینه باشه جنگ بزرگی خواهیم داشت...!
کلاه شنلمو روی سرم گذاشتم وارد عمارت شدم نگاه های تمام خدمه روی خودم احساس میکردم و صداهاشون میشنیدم که میگفتن
_تو کی هستی؟چطور وارد عمارت شدی؟از اینجا برو بیرون.
بدون یک ثانیه ایستادن به راهم ادامه دادم وارد شدم همه با جیغ فریاد به سمتم میومدن که بیرونم کنن ولی نگران نباشید من زیاد اینجا نمیمونم من فقط ی هدف دارم کشتن نارسیس...!
از پله ها بالا رفتم.
فقط چندتا پله مونده بود تا به طبقه ای که اتاق نارسیس داخلش هست برسم و قدم آخر..!
با قدرتم در اتاق باز کردم نارسیس جلوی آیینه بود که با دیدن من گفت
_تو...کی هستی؟؟؟
به سرعت به سمتش رفتم باد ک به صورتم خورد کلاهم افتاد چشمام با جادو رنگ آبی رنگی به خودش گرفت با ترس به عقب قدم برمیداشت ک گفتم
_لازم نیست بترسی من فقط ی چیز میخام
بهم نگاه کرد ک گفتم
_قلبتو...!
به بهت نگام کرد گفت
_چی؟؟؟......قلبم؟
سری تکون دادم که به عقب رفتن ادامه داد به سرعت بهش نزدیک شدم گرفتمش ک گفت
_برو کنار احمق
نیشخندی زدم از داخل شنلم چاقو رو در آوردم به سمت قلبش ...
#جیمین
داشتم قهوه میخوردم ک خدمتکاری با عجله وارد اتاقم شد
_ارباب ارباب ی خانوم مشکوک وارد عمارت شد و رفت داخل اتاق نارسیس .
سریع از جام بلند شدم به سمت اتاق نارسیس رفتم ...
#رزی
و گفتم
_خداحافظ....دختر بعد از مرگ تو منم ک فرمانروایی میکنم.
#نارسیس
با بهت نگاش کردم که چاقو برد عقب و ....
#جیمین
با قدم های سریع رسیدم به طبقه سوم به سرعت خودم رسوندم به اتاقش در باز کردم که دیدم دست رزی چاقو و نارسیس گرفته با عجله گفتم
_ولش کن...!
ولی خیلی دیر شده بود...!
#ناریس
جیمین وارد اتاق شد و آخرین چیز قبل از اینکه همجا تاریک بشه شنیدم این بود
_ولش کن...!
#جیمین
نارسیس با چشمای بسته افتاد روی زمین و رزی ناپدید شد به سرعت رفتم سمتشو بغلش کردم
_ن...نارسیس چشماتو باز کن نارسیس...!
#رزی
_پارک خودتم میدونی اون ی گرگینه اس و نمیمیره فقط با گرفتن قلبش این اتفاق میفته پس چرا گذاشتی سالم بمونه؟؟؟
با لبخند گفتم
_درسته ی گرگینه اس ولی قدرت همه گرگینه زیاد نیست میخام بدونم اون چ قدرتی داره...وقتی بهوش بیاد همچی معلوم میشه...
لبخند زد گفت
_تو دیوونه ای..
با لبخند از اتاق رفتم بیرون اگر اون همون گرگینه باشه جنگ بزرگی خواهیم داشت...!
۷.۶k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.