فیک( عشق) پارت ۲۸
فیک( عشق) پارت ۲۸
ا.ت ویو
اطلاعاتی ک بورام واسم فرستاده بود و نگا کردم......همه چی درمورد اون زنه بود..........
دوبار رفته زندان.......اونم واسه اینکه مواد استفاده میکرده...و چند نفری رو فریب داده......خوبه... به این اطلاعات نیاز داشتم ........
خب اطلاعات و به جیمین نشون میدم......و کاری میکنم ک بابای جیمین خودش به چشماش ببینه........
اسم اونای ک اون زنه اونارو فریب داده بود و بورام واسم فرستاده بود.......اونارو به جیمین نشون میدم......
نقشم اینه ک.....اون زنه رو به ی رستوران دعوت کنم...و بعدش بابای جیمین و یکی از مردهارو....اونوقت اگه اون مرده اون زنه رو ببینه...همه حقایق جلو چشمای بابای جیمین روشن میشه.....
رفتمو واسم نودل درست کردم و بعد از خوردنش ..آماده شدم و رفتم به سمتی بار........
درمورد هینا به رئیس گفتم....اونم قبول کرد...چون دوتا از گارسون ها اخراج شدن......و به یه گارسون جدید نیاز بود........
اما اگه بقیه استادها و دانش آموزها از این موضوع خبر شه....واسه خودم بد میشه.....چون به مدیر مدرسه گفته بودم...ک تو ی رستوران کار میکنم..............
خب ببینم چه میشه ...
ساعت کارم تموم شد......ساعت ۹ از بار اومدم بیرون.......و پیاده به سمتی خونه اومدم........بازم شب تاریک...دوباره اون اتفاق به یادم میومد........با هزار جور فک و ترس به خونه رسیدم.........
دیگه یجوری عادت کرده بودم ک بابام نیست.....
..
بعد از تموم کردن کارام رو تخت دراز کشیدم...... چشمام گرم خواب شد و خوابم برد..........
صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم...رو تخت نشستم.......و به ساعت نگا کردم.........۶و ۴۵ بود..از رو تخت پاشدم و بعد از ی دوش ۱۰ مين از حموم بیرون اومدم...لباس فرمم و ک شسته بودم و تنم کردم...و موهامو بلند بستم....و بعد از برداشتن کتابام از خونه بیرون شدم...تو ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودم...ک یکی به شونم زد نگا کردم هینا بود.....
هینا: سلام....
ا.ت: سلام......
و دیگه بدون هیچ حرفی کنارم ایستاده شد ......
ا.ت: هینا نظرت درمورد ی کار چیه.....
هینا: کار ...کجا...چه کاریِ....
ا.ت: خب ازت میخام ک فقط بین من و تو باشه......من خودم تو ی بار کار میکنم......درمورد تو به رئیسم گفتم...اونم قبول کرد....میتونی گارسون جدید تو بار باشی..البته اگه بخای.......
هینا: بار..........
ا.ت: آره...پولش خوبه.....رئیس روزانه حقوق و بهمون میده........
هینا: پس قبوله...چون خیلی به پول نیاز دارم...
ا.ت: باشه......پس بعد از مدرسه ساعت ۴ تو همین ایستگاه منتظر باش....باهم بریم.......
هینا: باشه.....خیلی ممنون....
ا.ت: اما لطفا درمورد اینکه من تو بار کارمیکنم به کسی چیزی نگو....
هینا: چرا.....
ا.ت: چون من تو فرم ک تو مدرسه پر کردم...گفتم ک تو رستوران کار پاره وقت انجام میدم........و میدونی اگه ی دانش آموز تو بار کار کنه بهش چی میگن.....و اینکه شاید واسه اینکه دروغ گفتم منو از مدرسه اخراج کنه....
هینا: باشه ...به کسی نمیگم.....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
فک میکنم دیگه مث قبل دوسش ندارین؟
کامنت ۴۵
لایک ۲۷
ا.ت ویو
اطلاعاتی ک بورام واسم فرستاده بود و نگا کردم......همه چی درمورد اون زنه بود..........
دوبار رفته زندان.......اونم واسه اینکه مواد استفاده میکرده...و چند نفری رو فریب داده......خوبه... به این اطلاعات نیاز داشتم ........
خب اطلاعات و به جیمین نشون میدم......و کاری میکنم ک بابای جیمین خودش به چشماش ببینه........
اسم اونای ک اون زنه اونارو فریب داده بود و بورام واسم فرستاده بود.......اونارو به جیمین نشون میدم......
نقشم اینه ک.....اون زنه رو به ی رستوران دعوت کنم...و بعدش بابای جیمین و یکی از مردهارو....اونوقت اگه اون مرده اون زنه رو ببینه...همه حقایق جلو چشمای بابای جیمین روشن میشه.....
رفتمو واسم نودل درست کردم و بعد از خوردنش ..آماده شدم و رفتم به سمتی بار........
درمورد هینا به رئیس گفتم....اونم قبول کرد...چون دوتا از گارسون ها اخراج شدن......و به یه گارسون جدید نیاز بود........
اما اگه بقیه استادها و دانش آموزها از این موضوع خبر شه....واسه خودم بد میشه.....چون به مدیر مدرسه گفته بودم...ک تو ی رستوران کار میکنم..............
خب ببینم چه میشه ...
ساعت کارم تموم شد......ساعت ۹ از بار اومدم بیرون.......و پیاده به سمتی خونه اومدم........بازم شب تاریک...دوباره اون اتفاق به یادم میومد........با هزار جور فک و ترس به خونه رسیدم.........
دیگه یجوری عادت کرده بودم ک بابام نیست.....
..
بعد از تموم کردن کارام رو تخت دراز کشیدم...... چشمام گرم خواب شد و خوابم برد..........
صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم...رو تخت نشستم.......و به ساعت نگا کردم.........۶و ۴۵ بود..از رو تخت پاشدم و بعد از ی دوش ۱۰ مين از حموم بیرون اومدم...لباس فرمم و ک شسته بودم و تنم کردم...و موهامو بلند بستم....و بعد از برداشتن کتابام از خونه بیرون شدم...تو ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودم...ک یکی به شونم زد نگا کردم هینا بود.....
هینا: سلام....
ا.ت: سلام......
و دیگه بدون هیچ حرفی کنارم ایستاده شد ......
ا.ت: هینا نظرت درمورد ی کار چیه.....
هینا: کار ...کجا...چه کاریِ....
ا.ت: خب ازت میخام ک فقط بین من و تو باشه......من خودم تو ی بار کار میکنم......درمورد تو به رئیسم گفتم...اونم قبول کرد....میتونی گارسون جدید تو بار باشی..البته اگه بخای.......
هینا: بار..........
ا.ت: آره...پولش خوبه.....رئیس روزانه حقوق و بهمون میده........
هینا: پس قبوله...چون خیلی به پول نیاز دارم...
ا.ت: باشه......پس بعد از مدرسه ساعت ۴ تو همین ایستگاه منتظر باش....باهم بریم.......
هینا: باشه.....خیلی ممنون....
ا.ت: اما لطفا درمورد اینکه من تو بار کارمیکنم به کسی چیزی نگو....
هینا: چرا.....
ا.ت: چون من تو فرم ک تو مدرسه پر کردم...گفتم ک تو رستوران کار پاره وقت انجام میدم........و میدونی اگه ی دانش آموز تو بار کار کنه بهش چی میگن.....و اینکه شاید واسه اینکه دروغ گفتم منو از مدرسه اخراج کنه....
هینا: باشه ...به کسی نمیگم.....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
فک میکنم دیگه مث قبل دوسش ندارین؟
کامنت ۴۵
لایک ۲۷
۱۱.۹k
۱۱ بهمن ۱۴۰۲