ماه قشنگم
ماه قشنگم
part5
#گندم
به خاطر اتفاقایی ک بین پرستش و ارمان پیش اومده بود هیچوقت نتونست اون شرایط فراموش کنه.
هی میخاست فراموش کنه ولی دیدن ارمان نمیزاشت
یادمه بابام میگف : با فامیل هیچ وقت وصلت نکنید
خداروشکر به حرفش خیلی زود رسیدیم
تو فکر بودم ک یهو پرستش زد به شونم
_ن.نمیریم آجی؟
+بریم بریم
خدافز همگی
میبینمتون
خاله جون میبوسمت
بعد خداحافظی سوار ماشین شدیم
سوار ماشین شدیم
همینکه رسیدیم پرستش سرشو گذاشت رو صندلی و دستشو گذاشت رو سرش.
_خوبی؟ ببرمت دکتر فداتشم
+چیزی نیست خوبم.سرم یخورده درد میکنه
_میریم کجا آخر؟
+کافه لوآنا. یه کافه جدیده که دنج و خوبه البته بچه ها میگفتن
_خب کیا هستن؟
+نمیدونم فقط میدونم یگی و امید هستن
_قرص استرسمو بخورم
تو جمع امشب فک نکنم بتونم بمونم
+بفرمااا گل
رسیدیم دم در کافه
از حد تصوراتم بیش از حد قشنگتر بود
دسته پرستشو گرفتم و رفتیم تو کافه
یگانه و امید. مبینا و محمد هم بودن.
همه کاپلین جز ما دوتا.(خنده))
_مثل اینکه بله(نیشخند)
_سلام به اکیپ پر و پا قرصه خودم
چطوریننننن
یگانه:چطوری شما؟پرستش خانم خوبن؟
گندم:پرستش؟آبجی؟چرا جواب نمیدی
#پرستش
حواسم به کل پرت بود حتی متوجه بچه هام نبودم
_ببخشید بچه ها حالم خوش نیست یه دنیا معذرت
محمد:دختر اصلا خوب نبستی رنگت پریده برو یه ابی بزن سر و صورتت خب.
_نه خوبم خوبم
مبینا:خب خب .دوستان قراره یه سری دوست بسیار بسیار متشخص ک از دوستای آس منو محمد هم هستن امشب بیان اینجا آشنا شین باهم
خدارو چه دیدی ایشالله یکی از این پسرا قسمت شما شد خواهرا(خنده))
همه شروع کردن به خنده
منم لبخند زورکی ای زدم اما گندم خیلی ناراحت شد
رفت سمته سرویس بهداشتی و الکی بهونه دست شستنو آورد
گندم:قلبم یهو درد گرفت نه برای خودم بلکه برای پرستش
اون تازه فکر ارمان از سرش بیرون نرفته بوو که با حرفه مبینا یهو تازگی غمو تو صورتش دیدم
به زور بغضمو قورت دادم
سریع اومدم سمته سرویس بهداشتی
بالاخره بغضم شکست و یه دله سیر گریه کردم
حس کردم یکی پشت سرمه
رومو برگردوندم که دیدم یه پسری روبرومه
_ک.کاری داشتین با من؟
+ببخشید خواستم بپرسم چیزی شده؟البته ببخشیدا به من اصلا مربوط نیست
_نه اتفاقی نیفتاده مچکرم
ببخشید
چشمم کامل نمیدید به خاطر همین بهش نگاه نکردم
سرمو پایین انداختم
صورتمو شستم آرایشم کاملا پاک شده بود مهم نبود
از سرویس بیرون اومدم که دیدم
اونایی ک مبینا راجبشون حرف میزد هم بودن
رفتم سمته بچه ها
سلام ریزی کردم و نشستم
دیدم همون پسری که باهاش روبرو شدم سمته میز اومد
با صدای تقریبا بلندی گف:شما هم اینجایین؟
صداش خیلی خوب بود
حالا ک میدیدم یه پسر با قد بلند پوست تقریبا سفید و موی بور بود...
ادامه دار
part5
#گندم
به خاطر اتفاقایی ک بین پرستش و ارمان پیش اومده بود هیچوقت نتونست اون شرایط فراموش کنه.
هی میخاست فراموش کنه ولی دیدن ارمان نمیزاشت
یادمه بابام میگف : با فامیل هیچ وقت وصلت نکنید
خداروشکر به حرفش خیلی زود رسیدیم
تو فکر بودم ک یهو پرستش زد به شونم
_ن.نمیریم آجی؟
+بریم بریم
خدافز همگی
میبینمتون
خاله جون میبوسمت
بعد خداحافظی سوار ماشین شدیم
سوار ماشین شدیم
همینکه رسیدیم پرستش سرشو گذاشت رو صندلی و دستشو گذاشت رو سرش.
_خوبی؟ ببرمت دکتر فداتشم
+چیزی نیست خوبم.سرم یخورده درد میکنه
_میریم کجا آخر؟
+کافه لوآنا. یه کافه جدیده که دنج و خوبه البته بچه ها میگفتن
_خب کیا هستن؟
+نمیدونم فقط میدونم یگی و امید هستن
_قرص استرسمو بخورم
تو جمع امشب فک نکنم بتونم بمونم
+بفرمااا گل
رسیدیم دم در کافه
از حد تصوراتم بیش از حد قشنگتر بود
دسته پرستشو گرفتم و رفتیم تو کافه
یگانه و امید. مبینا و محمد هم بودن.
همه کاپلین جز ما دوتا.(خنده))
_مثل اینکه بله(نیشخند)
_سلام به اکیپ پر و پا قرصه خودم
چطوریننننن
یگانه:چطوری شما؟پرستش خانم خوبن؟
گندم:پرستش؟آبجی؟چرا جواب نمیدی
#پرستش
حواسم به کل پرت بود حتی متوجه بچه هام نبودم
_ببخشید بچه ها حالم خوش نیست یه دنیا معذرت
محمد:دختر اصلا خوب نبستی رنگت پریده برو یه ابی بزن سر و صورتت خب.
_نه خوبم خوبم
مبینا:خب خب .دوستان قراره یه سری دوست بسیار بسیار متشخص ک از دوستای آس منو محمد هم هستن امشب بیان اینجا آشنا شین باهم
خدارو چه دیدی ایشالله یکی از این پسرا قسمت شما شد خواهرا(خنده))
همه شروع کردن به خنده
منم لبخند زورکی ای زدم اما گندم خیلی ناراحت شد
رفت سمته سرویس بهداشتی و الکی بهونه دست شستنو آورد
گندم:قلبم یهو درد گرفت نه برای خودم بلکه برای پرستش
اون تازه فکر ارمان از سرش بیرون نرفته بوو که با حرفه مبینا یهو تازگی غمو تو صورتش دیدم
به زور بغضمو قورت دادم
سریع اومدم سمته سرویس بهداشتی
بالاخره بغضم شکست و یه دله سیر گریه کردم
حس کردم یکی پشت سرمه
رومو برگردوندم که دیدم یه پسری روبرومه
_ک.کاری داشتین با من؟
+ببخشید خواستم بپرسم چیزی شده؟البته ببخشیدا به من اصلا مربوط نیست
_نه اتفاقی نیفتاده مچکرم
ببخشید
چشمم کامل نمیدید به خاطر همین بهش نگاه نکردم
سرمو پایین انداختم
صورتمو شستم آرایشم کاملا پاک شده بود مهم نبود
از سرویس بیرون اومدم که دیدم
اونایی ک مبینا راجبشون حرف میزد هم بودن
رفتم سمته بچه ها
سلام ریزی کردم و نشستم
دیدم همون پسری که باهاش روبرو شدم سمته میز اومد
با صدای تقریبا بلندی گف:شما هم اینجایین؟
صداش خیلی خوب بود
حالا ک میدیدم یه پسر با قد بلند پوست تقریبا سفید و موی بور بود...
ادامه دار
۹.۲k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.