•┄┅┄┄{🦋}┅┄┅┄•'
•┄┅┄┄{🦋}┅┄┅┄•'
"ߊܢܚࡅ࡙ــــــܝ ߊܝܢ̣ــــــߊܢ̣🫂🫀"
#part11
چاره ای نداشتم پوشیدم
و از در خارج شدم وارد آشپزخونه شدم یه خانم با اشاره بهم فهموند برم سمتش و لب زد+بیا این ظرفا رو بشور سرمو چرخوندم و ظرفایی ک گذاشته بود روی اُپن نگاه کردم کلی ظرف بود چشام گشاد شد _آاااخه م مـ ن چطوری این همه ظرفو بشورم+تمومش کردی آماده شو تا شب مهمونای اقا میان اینطوری نیای جلوشون و از در خارج شد اون همه خدمتکار کجان پس یعنی این همه ظرفو تنهایی بشورم شروع کردم به شستن خیلی خسته شده بودم 2ساعت شده بود و هنوز تموم نشدن دستامو به کمرم گرفتم و اهی کشیدم بعد از اتمام کارام وارد اتاق شدم تا وارد شدم یه لباس سفید با کفش های پاشنه دار خیلی قشنگ روی تختم بود یعنی اینا برا کیه اون خانمه بهم گفت آماده بشم پس حتما برا منه و لبخنده دندون نمیایی زدم و لباسو برداشتم خیلی قشنگ و رویایی بود وارد حموم شدم و دوش گرفتم و با هوله سریع خودمو خشک کردم و لباسو پوشیدم رفتم جلوی آینه باورم نمیشد حتی لوازم آرایشی هم گذاشته بودن سریع برسو برداشتم و موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم و آرایش ملایمی کردم خیلی قشنگ شده بودم مثه پرنسسا دست از قربون صدقه رفتن خودم برداشتم و بلند شدم و کفشای پاشنه دارمم پوشیدم و ی نگاه کلی به خودم انداختم و از در خارج شدم حیاط کلی آدم و سرو صدا بود و عالی تزینش کرده بودن از قبلم زیباتر شده بود خبری از ارباب نبود و این خوشحالم میکرد کم کم هوا تاریک شد و عمارت پر سرو صدا و من خودمو از ترس ارباب اسیر اتاقم کرده بودم و خیلی دلم میخواست برم و ببینم بیرون چ خبره طاقت نیاوردم و از اتاق خارج شدم چراغای رنگی رنگی همه جارو روشن کرده بود خیلی شلوغ بود با کنجکاوی همه جا رو دید میزدم با چیزی که رو به رو شدم چشام برق افتاد ارباب خان وای چقدر خوش تیپ و جذاب مشغول صحبت با مهموناش بود و چشمم افتاد به من و طوری نگام کرد و همه ی بدنم مور مور شد سریع نگاهمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم...
"ߊܢܚࡅ࡙ــــــܝ ߊܝܢ̣ــــــߊܢ̣🫂🫀"
#part11
چاره ای نداشتم پوشیدم
و از در خارج شدم وارد آشپزخونه شدم یه خانم با اشاره بهم فهموند برم سمتش و لب زد+بیا این ظرفا رو بشور سرمو چرخوندم و ظرفایی ک گذاشته بود روی اُپن نگاه کردم کلی ظرف بود چشام گشاد شد _آاااخه م مـ ن چطوری این همه ظرفو بشورم+تمومش کردی آماده شو تا شب مهمونای اقا میان اینطوری نیای جلوشون و از در خارج شد اون همه خدمتکار کجان پس یعنی این همه ظرفو تنهایی بشورم شروع کردم به شستن خیلی خسته شده بودم 2ساعت شده بود و هنوز تموم نشدن دستامو به کمرم گرفتم و اهی کشیدم بعد از اتمام کارام وارد اتاق شدم تا وارد شدم یه لباس سفید با کفش های پاشنه دار خیلی قشنگ روی تختم بود یعنی اینا برا کیه اون خانمه بهم گفت آماده بشم پس حتما برا منه و لبخنده دندون نمیایی زدم و لباسو برداشتم خیلی قشنگ و رویایی بود وارد حموم شدم و دوش گرفتم و با هوله سریع خودمو خشک کردم و لباسو پوشیدم رفتم جلوی آینه باورم نمیشد حتی لوازم آرایشی هم گذاشته بودن سریع برسو برداشتم و موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم و آرایش ملایمی کردم خیلی قشنگ شده بودم مثه پرنسسا دست از قربون صدقه رفتن خودم برداشتم و بلند شدم و کفشای پاشنه دارمم پوشیدم و ی نگاه کلی به خودم انداختم و از در خارج شدم حیاط کلی آدم و سرو صدا بود و عالی تزینش کرده بودن از قبلم زیباتر شده بود خبری از ارباب نبود و این خوشحالم میکرد کم کم هوا تاریک شد و عمارت پر سرو صدا و من خودمو از ترس ارباب اسیر اتاقم کرده بودم و خیلی دلم میخواست برم و ببینم بیرون چ خبره طاقت نیاوردم و از اتاق خارج شدم چراغای رنگی رنگی همه جارو روشن کرده بود خیلی شلوغ بود با کنجکاوی همه جا رو دید میزدم با چیزی که رو به رو شدم چشام برق افتاد ارباب خان وای چقدر خوش تیپ و جذاب مشغول صحبت با مهموناش بود و چشمم افتاد به من و طوری نگام کرد و همه ی بدنم مور مور شد سریع نگاهمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم...
۴.۶k
۲۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.