فرشته نگهبان من...♡
#فرشته_نگهبان_من
#part11
"ویو شوگا"
توی اتاق نشسته بودم....مامان عوضی و اشغال ات داشت میزدش....
ات:مامانننن...لطفا بس کنننن
ات مثل چی گریه میکرد و ازش خواهش میکرد که بس کنه....
نمیتونستم تحمل کنم...اون هرزه حق نداشت این کارو با ات بکنه....از اولش چشمامو بسته بودم چون نمیخواستم چیزی رو ببینم ولی وقتی چشمامو باز کردم باورم نمیشد که اون ات باشه...لبش پاره شده بود وداشت ازش خون میومد...زیر چشمش کبود شده بود...موهاش رو هوا بود....دیگه واقعا نمیتونستم اون وضع و تحمل کنم....خیلی عصبی شده بودم...
شوگا:عوضی اشغال...تو حق اینکار رو نداری....اون بچته چرا باور نمیکنی؟؟؟مگه خودت نبودی که توی بچگیش اونقدر قربون صدقش میرفتی؟؟؟
مامان ات:چی گفتی؟
چی؟این صدای منو میشنوه؟؟؟
شوگا:.ص...صدامو میشنوی؟
مامان ات:چی داری میگی ...معلومه که میشنوم!(داد)
شوگا:هن؟؟
انگار همه ی درد هارو داشتم توی بدن خودم احساس میکرد...
مامان ات:فقط یکبار دیگه ببینم اینجوری حرف میزنی زندت نمیزام ات!(داد)
شوگا:هه هه ترسیدم
مامان ات:چه زری زدی؟؟؟
برای اینکه وضع از این بدتر نشه گفتم
"ببخشید"
مامانش از توی اتاق رفت بیرون....ایگو چقدر بدنم درد میکنهههه....با چشمام دنبال ات گشتم ولی پیداش نکردم....اون مامان عوضیش چطوری صدای منو میشنید....؟؟؟؟؟اصن ات الان کجاست....؟؟؟اون که جایی نرفت ...چرا نیست پس
خواستم از اتاق برم بیرون که چهره ی ات و توی اینه دیدم....چی؟وقتی حرکت کردم اونم همزمان با من حرکت کرد....هاننن؟من توی بدن ات ام؟؟؟
#part11
"ویو شوگا"
توی اتاق نشسته بودم....مامان عوضی و اشغال ات داشت میزدش....
ات:مامانننن...لطفا بس کنننن
ات مثل چی گریه میکرد و ازش خواهش میکرد که بس کنه....
نمیتونستم تحمل کنم...اون هرزه حق نداشت این کارو با ات بکنه....از اولش چشمامو بسته بودم چون نمیخواستم چیزی رو ببینم ولی وقتی چشمامو باز کردم باورم نمیشد که اون ات باشه...لبش پاره شده بود وداشت ازش خون میومد...زیر چشمش کبود شده بود...موهاش رو هوا بود....دیگه واقعا نمیتونستم اون وضع و تحمل کنم....خیلی عصبی شده بودم...
شوگا:عوضی اشغال...تو حق اینکار رو نداری....اون بچته چرا باور نمیکنی؟؟؟مگه خودت نبودی که توی بچگیش اونقدر قربون صدقش میرفتی؟؟؟
مامان ات:چی گفتی؟
چی؟این صدای منو میشنوه؟؟؟
شوگا:.ص...صدامو میشنوی؟
مامان ات:چی داری میگی ...معلومه که میشنوم!(داد)
شوگا:هن؟؟
انگار همه ی درد هارو داشتم توی بدن خودم احساس میکرد...
مامان ات:فقط یکبار دیگه ببینم اینجوری حرف میزنی زندت نمیزام ات!(داد)
شوگا:هه هه ترسیدم
مامان ات:چه زری زدی؟؟؟
برای اینکه وضع از این بدتر نشه گفتم
"ببخشید"
مامانش از توی اتاق رفت بیرون....ایگو چقدر بدنم درد میکنهههه....با چشمام دنبال ات گشتم ولی پیداش نکردم....اون مامان عوضیش چطوری صدای منو میشنید....؟؟؟؟؟اصن ات الان کجاست....؟؟؟اون که جایی نرفت ...چرا نیست پس
خواستم از اتاق برم بیرون که چهره ی ات و توی اینه دیدم....چی؟وقتی حرکت کردم اونم همزمان با من حرکت کرد....هاننن؟من توی بدن ات ام؟؟؟
۱۴.۰k
۲۲ آبان ۱۴۰۲