p⁴¹
p⁴¹
_هیستوریاااااا حواست ب یونا باشه! اوکی؟
*بله قربان
.....ویوا.ت......
همش دروغ بود...همش!
انقدر دوییده بودم ک نمیدونستم کجام! اما عمارت از توی شهر دیده میشد...تور خیلی زیبایی داشت..اما من از این عمارت متنفرم!
از کشته شدن آدما توسط آدما متنفرم!
توی بازارای موکحم بودم! پاهام نمیگرفت! صورت خیس بود..انقدر درمونده شده بودم ک تک و توک مردمی هم ک بودن بد بد نگام میکردن..کوچه ای تنگ و تاریک دیدم...یهو همونجا نشستم...از شدت گریه دلم درد میکرد...درسته...از همون اول ازش میترسیدم! اما پیشش احساس خوبی داشتم...ی حس خاص...
احساس میکردم بهم خیانت شده...
احساس میکردم از همون اول بدبخت بودم...
چرا کسی که دوستش دارم آدما رو میکشه...؟
چرا من عاشق ی مافیا شدم؟؟
نشسته خودمو جمع کردم و سرمو روی پام گذاشتم...بازارا خالی بود..ساعت ۳ و نیم صبح بود...هوای تاریک و سرد...لباسام از شدت گریه خیس شده بودن...سرم تیر میکشید...میترسیدم...احساس نا امنی میکردم!
توی اون کوچه...ترسناک....
از شدت ترس داشتم میلرزیدم...
لباسم سفید مخملی بود..خاکی شده بود...
قدم های فردی ب گوشم میخورد...
صدای نفس هاش آشنا بود...
نزدیک و نزدیک تر میشد...
میترسیدم....خیلی میترسیدم...
گریهام خفه نمیشد...
بیشتر خودمو توی خودم جمع کردم...
انقدر گریه میکردم نفهمیدم کی هوا روشن شد...
صبح شده بود...
گوشی هی زنگ میخورد...
محکم ب دیوار کوبیدمش صفحهاش ترکید..
چشمام ورم کرده بود..
گوشیو برداشتم و گلسشو کندم...هنوز سالم بود...
ساعتو دیدم...۶ بببببببود....
ینی من؟...
هوا سردتر شده بود...هوا میخواست بارون بگیره...
ترسیده سرمو بالا آوردم...هیچکس بجز چن نفر ک داشتن کالا هاشونو میچیدن نبود..
سر کوچه بودم...
دوباره سرمو روی زانوهام گذاشتم...
کم کم داشت شلوغ میشد...
همه میرفتن سر کار...
گوشی زنگ خورد...خواستم این دفعه گوشیو از وسط دو نصف کنم ک از برند کلوین کلین زنگ زده بودن...
حتما برای عکاسی زنگ زدن...
جواب ندادم...
صدام افتضاح بود...
صدای پای مردم ک هی راه میرن زیاد بود..
صدای فلز مانندی کنارم شنیدم..نگاه کردم...برام...برام...فکر کردن....من...گدام...
سکه نقرهای رنگی ک جای خورد رو داشت انداخته بودن جلوم!
چند نفر جلوی چشمم اینکارو کردن...
بیشتر گریهام شدت گرفت...
بشدت احساس ننگ بودن میکردم.!
_هیستوریاااااا حواست ب یونا باشه! اوکی؟
*بله قربان
.....ویوا.ت......
همش دروغ بود...همش!
انقدر دوییده بودم ک نمیدونستم کجام! اما عمارت از توی شهر دیده میشد...تور خیلی زیبایی داشت..اما من از این عمارت متنفرم!
از کشته شدن آدما توسط آدما متنفرم!
توی بازارای موکحم بودم! پاهام نمیگرفت! صورت خیس بود..انقدر درمونده شده بودم ک تک و توک مردمی هم ک بودن بد بد نگام میکردن..کوچه ای تنگ و تاریک دیدم...یهو همونجا نشستم...از شدت گریه دلم درد میکرد...درسته...از همون اول ازش میترسیدم! اما پیشش احساس خوبی داشتم...ی حس خاص...
احساس میکردم بهم خیانت شده...
احساس میکردم از همون اول بدبخت بودم...
چرا کسی که دوستش دارم آدما رو میکشه...؟
چرا من عاشق ی مافیا شدم؟؟
نشسته خودمو جمع کردم و سرمو روی پام گذاشتم...بازارا خالی بود..ساعت ۳ و نیم صبح بود...هوای تاریک و سرد...لباسام از شدت گریه خیس شده بودن...سرم تیر میکشید...میترسیدم...احساس نا امنی میکردم!
توی اون کوچه...ترسناک....
از شدت ترس داشتم میلرزیدم...
لباسم سفید مخملی بود..خاکی شده بود...
قدم های فردی ب گوشم میخورد...
صدای نفس هاش آشنا بود...
نزدیک و نزدیک تر میشد...
میترسیدم....خیلی میترسیدم...
گریهام خفه نمیشد...
بیشتر خودمو توی خودم جمع کردم...
انقدر گریه میکردم نفهمیدم کی هوا روشن شد...
صبح شده بود...
گوشی هی زنگ میخورد...
محکم ب دیوار کوبیدمش صفحهاش ترکید..
چشمام ورم کرده بود..
گوشیو برداشتم و گلسشو کندم...هنوز سالم بود...
ساعتو دیدم...۶ بببببببود....
ینی من؟...
هوا سردتر شده بود...هوا میخواست بارون بگیره...
ترسیده سرمو بالا آوردم...هیچکس بجز چن نفر ک داشتن کالا هاشونو میچیدن نبود..
سر کوچه بودم...
دوباره سرمو روی زانوهام گذاشتم...
کم کم داشت شلوغ میشد...
همه میرفتن سر کار...
گوشی زنگ خورد...خواستم این دفعه گوشیو از وسط دو نصف کنم ک از برند کلوین کلین زنگ زده بودن...
حتما برای عکاسی زنگ زدن...
جواب ندادم...
صدام افتضاح بود...
صدای پای مردم ک هی راه میرن زیاد بود..
صدای فلز مانندی کنارم شنیدم..نگاه کردم...برام...برام...فکر کردن....من...گدام...
سکه نقرهای رنگی ک جای خورد رو داشت انداخته بودن جلوم!
چند نفر جلوی چشمم اینکارو کردن...
بیشتر گریهام شدت گرفت...
بشدت احساس ننگ بودن میکردم.!
۱۱.۶k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.