"اعتماد نکن!"
"اعتماد نکن!"
Part 3
ا.ت: هومم؟؟نه خوبم..یکم سردرد دارم..
کوک: خب قرصی چیزی خوردی؟؟
ا.ت:نوپ..میخورم حالا
کوک: اوهوم..لباستو بپوش که بریم شام بخوریم
ا.ت: باشه..خب میشه بری بیرون؟؟
کوک: ا.ت منو تو نامزدیمااااا
ا.ت: خب نامزد باشیممم نباید جلوت لخت مادرزاد شم کهههههه* عاوووو چه با حیا افرین افرین😄*
کوک: چقد باحیا شدی://
ا.ت: حالا پاشو برو بیرون لباسمو بپوشممم
کوک: هوفف باشه زود بپوش بیا
ا.ت: اوهوم برو برو
و در رو بستم و رفتم
"ویو ا.ت"
هنوزم ذهنم درگیر حرف نامجون بود...یعنی چی رو ازم مخفی میکنه؟؟ازش بپرسم یا نه؟!
هوفف..
لباسمو پوشیدم و یه حوله دور موهام پیچیدم و به سمت سالن رفتم...
اجوما: بیا دخترم..شام حاضره
ا.ت: مرسی اجوما جونممم
اجوما: خواهش میکنم عزیزم
کوک: ا.ت قرص خوردی؟؟
ا.ت: عم..نه
اجوما: عااعا دخترم چیشده؟حالت بده؟؟
ا.ت: نه فقط..یکم سرم درد میکنه
اجوما: بیا اینجا بهت یه قرص مسکن بدم
ا.ت: مرسی
-بعد از شام-
کوک: خب ا.ت من یکم کار دارم میرم تو اتاقم..تو بخواب خسته شدی منم زودی میام پیشت اوکی؟؟
ا.ت: این وقت شب چیکار داری؟؟
کوک: عزیزم یه کار کوچیکه باید یه سری کارا انجام بدم..نگران نباش همین اتاق بغلیم!
ا.ت: هوم..باشه برو شب بخیر
کوک: شبت بخیر چاگی....
.
هوم..واقعا کاراش عجیب شده..هیچوقت ساعت ۱۰:۳۰ شب نمیره اتاق کارش..نکنه...واقعا نامجون راست میگه؟!...
نه نه...اینطوری نمیشه! خودم باید دست به کار بشم...فردا جونگ کوک یه جلسه داره و زود میره جلسه..منم میتونم برم تو اتاقش و یه سر و گوشی آب بدم..اصلا..شاید همین جلسه هم با چیزی که جونگ کوک ازم مخفی میکنه مرتبط باشه!!.....
فردا..فردا..باید بفهمم چه اتفاقاتی داره دور و برم میوفته!....
《راوی》
اره..درسته..ممکنه این راز هرچیزی باشه!
ولی چی؟؟
آیا ا.ت میتونه به این راز پی ببره؟؟!
مسلما..آره! هیچ چیزی نشد نداره..ولی اگه این راز، حقیقتی تلخ باشه، آیا موجب تغییر زندگی این دو نفر میشه؟؟اصلا چه اتفاقی میوفته؟؟!
هیچ
کس
نمی دونه!
و ا.ت و نامجون افشاگر این حقیقت هستن...
-شرط ها: ۳۰ لایک و کامنت^^-
Part 3
ا.ت: هومم؟؟نه خوبم..یکم سردرد دارم..
کوک: خب قرصی چیزی خوردی؟؟
ا.ت:نوپ..میخورم حالا
کوک: اوهوم..لباستو بپوش که بریم شام بخوریم
ا.ت: باشه..خب میشه بری بیرون؟؟
کوک: ا.ت منو تو نامزدیمااااا
ا.ت: خب نامزد باشیممم نباید جلوت لخت مادرزاد شم کهههههه* عاوووو چه با حیا افرین افرین😄*
کوک: چقد باحیا شدی://
ا.ت: حالا پاشو برو بیرون لباسمو بپوشممم
کوک: هوفف باشه زود بپوش بیا
ا.ت: اوهوم برو برو
و در رو بستم و رفتم
"ویو ا.ت"
هنوزم ذهنم درگیر حرف نامجون بود...یعنی چی رو ازم مخفی میکنه؟؟ازش بپرسم یا نه؟!
هوفف..
لباسمو پوشیدم و یه حوله دور موهام پیچیدم و به سمت سالن رفتم...
اجوما: بیا دخترم..شام حاضره
ا.ت: مرسی اجوما جونممم
اجوما: خواهش میکنم عزیزم
کوک: ا.ت قرص خوردی؟؟
ا.ت: عم..نه
اجوما: عااعا دخترم چیشده؟حالت بده؟؟
ا.ت: نه فقط..یکم سرم درد میکنه
اجوما: بیا اینجا بهت یه قرص مسکن بدم
ا.ت: مرسی
-بعد از شام-
کوک: خب ا.ت من یکم کار دارم میرم تو اتاقم..تو بخواب خسته شدی منم زودی میام پیشت اوکی؟؟
ا.ت: این وقت شب چیکار داری؟؟
کوک: عزیزم یه کار کوچیکه باید یه سری کارا انجام بدم..نگران نباش همین اتاق بغلیم!
ا.ت: هوم..باشه برو شب بخیر
کوک: شبت بخیر چاگی....
.
هوم..واقعا کاراش عجیب شده..هیچوقت ساعت ۱۰:۳۰ شب نمیره اتاق کارش..نکنه...واقعا نامجون راست میگه؟!...
نه نه...اینطوری نمیشه! خودم باید دست به کار بشم...فردا جونگ کوک یه جلسه داره و زود میره جلسه..منم میتونم برم تو اتاقش و یه سر و گوشی آب بدم..اصلا..شاید همین جلسه هم با چیزی که جونگ کوک ازم مخفی میکنه مرتبط باشه!!.....
فردا..فردا..باید بفهمم چه اتفاقاتی داره دور و برم میوفته!....
《راوی》
اره..درسته..ممکنه این راز هرچیزی باشه!
ولی چی؟؟
آیا ا.ت میتونه به این راز پی ببره؟؟!
مسلما..آره! هیچ چیزی نشد نداره..ولی اگه این راز، حقیقتی تلخ باشه، آیا موجب تغییر زندگی این دو نفر میشه؟؟اصلا چه اتفاقی میوفته؟؟!
هیچ
کس
نمی دونه!
و ا.ت و نامجون افشاگر این حقیقت هستن...
-شرط ها: ۳۰ لایک و کامنت^^-
۱۲.۴k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.