کاش میشد چشمامو بفروشم..!
کاش میشد چشمامو بفروشم..!
به جاش دو تا بال بگیرم، راستش اصلا مهم نیست که دیگه جایی رو نمیبینم
مقصدم مشخصه، آسمون،! مطمئنم ک آسیبی بم نمیرسه، میرم اون بالاها، حداقل کمی دور میشم از آدمایی که فقط بیشتر غرقات میکنن تو افکار پوچات و رویا هاتو نابود میکنن.!
اصلا چشم نه، هرچی،،
فقط دو تا بال نیاز دارم، مقصد اسمونو بگیرم و برم،، بشینم رو ابرا و واسه ابرا از رویاهای رنگیم بگم، فعلا همهشون مردن، رویاهامو میگم؛ شاید وقتی دوتا بال داشتم و رفتم اون بالاها زنده شن، هوم؟! میشه بعد از اینهمه توفانهایی که به چشم دیدم، رنگینکمونی بدون داشتن چشم، رو هم ببینم؟! یا شاید اصن بابت بالها چشمامم دادم و شاید انقدر ارزش داشته باشن که رویاهای رنگینم به زیبایی یک رنگین کمون زیبا بشه، مهم نیس، همین که دیگه دردسری نیست، غمی نیست، آدمی نیست، کافیه...! اره،
میشه دیگه؟! نمیشه؟!
خستهام خسته از هی درست میشه گفتن به خودم، از امید های پوچی که به خودم تلقین کردم، خسته شدم.
ک میدونم دروغن و دیگ هیچی هیچوقت درست نمیشه،، مثل یکی خیال پوچ که به یک آرزوی بزرگ وابستست...
کاری میشه کرد؟!
فقط میشه شنید و فرار کرد..
فرار با دوتا بال..
با بال هایی که چشمهام رو براشون کنار گذاشتم ..
که با خیال راحت پرواز کنم ..
به مقصد یک آسمون ..
به آسمونی که ..
ترکش هایی از رویاهام رو براش کنار گذاشتم ..
رویاهایی به شیرینی یک رنگین کمون زیبا،
که بخاطر اسارت در زندانی به نام زمین و به همراه نگهبانان انسان نماش،
برام پوچ شد...!
_ستآ!
باز گزارش بزن ببینم ب کجا میرسی^^
به جاش دو تا بال بگیرم، راستش اصلا مهم نیست که دیگه جایی رو نمیبینم
مقصدم مشخصه، آسمون،! مطمئنم ک آسیبی بم نمیرسه، میرم اون بالاها، حداقل کمی دور میشم از آدمایی که فقط بیشتر غرقات میکنن تو افکار پوچات و رویا هاتو نابود میکنن.!
اصلا چشم نه، هرچی،،
فقط دو تا بال نیاز دارم، مقصد اسمونو بگیرم و برم،، بشینم رو ابرا و واسه ابرا از رویاهای رنگیم بگم، فعلا همهشون مردن، رویاهامو میگم؛ شاید وقتی دوتا بال داشتم و رفتم اون بالاها زنده شن، هوم؟! میشه بعد از اینهمه توفانهایی که به چشم دیدم، رنگینکمونی بدون داشتن چشم، رو هم ببینم؟! یا شاید اصن بابت بالها چشمامم دادم و شاید انقدر ارزش داشته باشن که رویاهای رنگینم به زیبایی یک رنگین کمون زیبا بشه، مهم نیس، همین که دیگه دردسری نیست، غمی نیست، آدمی نیست، کافیه...! اره،
میشه دیگه؟! نمیشه؟!
خستهام خسته از هی درست میشه گفتن به خودم، از امید های پوچی که به خودم تلقین کردم، خسته شدم.
ک میدونم دروغن و دیگ هیچی هیچوقت درست نمیشه،، مثل یکی خیال پوچ که به یک آرزوی بزرگ وابستست...
کاری میشه کرد؟!
فقط میشه شنید و فرار کرد..
فرار با دوتا بال..
با بال هایی که چشمهام رو براشون کنار گذاشتم ..
که با خیال راحت پرواز کنم ..
به مقصد یک آسمون ..
به آسمونی که ..
ترکش هایی از رویاهام رو براش کنار گذاشتم ..
رویاهایی به شیرینی یک رنگین کمون زیبا،
که بخاطر اسارت در زندانی به نام زمین و به همراه نگهبانان انسان نماش،
برام پوچ شد...!
_ستآ!
باز گزارش بزن ببینم ب کجا میرسی^^
۱۸.۹k
۰۲ بهمن ۱۴۰۰