رمان عشق ابدی پارت ۳۷
#حسین
وقتی تلفن رو قطع کردم استرس گرفتم ..... نمیدونستم باید چیکار کنم .... با استرس لباسام رو پوشیدم ..... درحال لباس پوشیدن بودم که ادرس رو فرستاد .... رفتم توی اتاق فواد و گفتم : فواد من میرم بیرون سریع برمیگردم .... خدافظ
+ باشه برو ... خدافظ
از خونه رفتم بیرون و ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه سمانه ........ توی راه دعا میکردم ... فقط دعا میکردم اتفاق بدی نیوفته ...
( بعد از ۳۰ دقیقه رسیدم ... )
سریع زنگ آیفون رو زدم ..
در ، خیلی سریع باز شد .... بدو بدو رفتم توی اسانسور ....
داشتم میمردم ....
رسیدم به خونه .... در از قبل باز شده بود .... ی دختری کنار در وایساده بود ... که شادی بود ... همونی که فواد و دیوونه کرده بود ...
دیگه به چیزای دیگه توجهی نکردم .... سلام و احوالپرسی کردم و رفتم بالا سر سمانه .... بیهوش بود ...
گفتم : چرا به اورژانس زنگ نزدید ؟؟؟
+ زنگ زدم .... خیلی وقته زنگ زدم .... ولی گفتن ، خیلی ترافیکه ، دیر میرسه ....
_ شما میتونید کمک کنید ببریدش پایین ؟؟ بزاریدش توی ماشین ؟؟؟
+ مگه شما نمیتونی ؟؟؟ 😐
با این سوالش زبونم قفل شد ... خب من باید الکی سمانه رو دوست داشته باشم .... پس وقتی دوسش دارم ، نمیتونم ببرمش پایین ؟؟؟؟
دیگه زیادی مکث نکردم و گفتم : چرا میتونم ، ولی خب یکمم به کمک احتیاج دارم دیگه ...😐
سرش رو به معنای باشه تکون داد ...
نمیدونستم چجوری باید سمانه رو بگیرم تا ببرمش توی آسانسور ....
شادی گفت : آقای شریفی ، شما از بالا بگیرید من از پایین میگیرم ببریمش توی اسانسور ... با خجالت خیلیییی زیاد گرفتمش ،،،، یکم سنگین بود ،،،،
وارد اسانسور شدیم ... یجوری نگهش داشتم که نیوفته ... باورم نمیشد واقعا دارم با ی دختری که نمیشناسم وارد رابطه میشم 😐
بالاخره رسیدیم پارکینگ ،،، دوباره با کمک شادی آوردیمش توی ماشین ، خوابوندیمش روی صندلی های عقب ....
شادی هم اومد جلو نشست .... هر دومون از قیافه هامون مشخص بود که استرس داشتیم ...
🌸| منتظر نظراتتون هستم |🌸
وقتی تلفن رو قطع کردم استرس گرفتم ..... نمیدونستم باید چیکار کنم .... با استرس لباسام رو پوشیدم ..... درحال لباس پوشیدن بودم که ادرس رو فرستاد .... رفتم توی اتاق فواد و گفتم : فواد من میرم بیرون سریع برمیگردم .... خدافظ
+ باشه برو ... خدافظ
از خونه رفتم بیرون و ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه سمانه ........ توی راه دعا میکردم ... فقط دعا میکردم اتفاق بدی نیوفته ...
( بعد از ۳۰ دقیقه رسیدم ... )
سریع زنگ آیفون رو زدم ..
در ، خیلی سریع باز شد .... بدو بدو رفتم توی اسانسور ....
داشتم میمردم ....
رسیدم به خونه .... در از قبل باز شده بود .... ی دختری کنار در وایساده بود ... که شادی بود ... همونی که فواد و دیوونه کرده بود ...
دیگه به چیزای دیگه توجهی نکردم .... سلام و احوالپرسی کردم و رفتم بالا سر سمانه .... بیهوش بود ...
گفتم : چرا به اورژانس زنگ نزدید ؟؟؟
+ زنگ زدم .... خیلی وقته زنگ زدم .... ولی گفتن ، خیلی ترافیکه ، دیر میرسه ....
_ شما میتونید کمک کنید ببریدش پایین ؟؟ بزاریدش توی ماشین ؟؟؟
+ مگه شما نمیتونی ؟؟؟ 😐
با این سوالش زبونم قفل شد ... خب من باید الکی سمانه رو دوست داشته باشم .... پس وقتی دوسش دارم ، نمیتونم ببرمش پایین ؟؟؟؟
دیگه زیادی مکث نکردم و گفتم : چرا میتونم ، ولی خب یکمم به کمک احتیاج دارم دیگه ...😐
سرش رو به معنای باشه تکون داد ...
نمیدونستم چجوری باید سمانه رو بگیرم تا ببرمش توی آسانسور ....
شادی گفت : آقای شریفی ، شما از بالا بگیرید من از پایین میگیرم ببریمش توی اسانسور ... با خجالت خیلیییی زیاد گرفتمش ،،،، یکم سنگین بود ،،،،
وارد اسانسور شدیم ... یجوری نگهش داشتم که نیوفته ... باورم نمیشد واقعا دارم با ی دختری که نمیشناسم وارد رابطه میشم 😐
بالاخره رسیدیم پارکینگ ،،، دوباره با کمک شادی آوردیمش توی ماشین ، خوابوندیمش روی صندلی های عقب ....
شادی هم اومد جلو نشست .... هر دومون از قیافه هامون مشخص بود که استرس داشتیم ...
🌸| منتظر نظراتتون هستم |🌸
۱۶.۲k
۲۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.