رمان واقعی عاشقانه مذهبی رمان اینک شوکران 📚 قسمت چهل وهشت
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_چهل_وهشتم🎬
اما من آمادگیشو نداشتم....
گفت: "اگه مصلحت باشه خدا خودش راضیت میکنه"
گفتم: "قرار ما این نبود"
گفت: "یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم"
گفت: "حالا میخوام حرفای آخرو بزنم. شاید دیگه وقت نکنم. چیزی هست روی دلم سنگینی میکنه. باید بگم... تو هم باید صادقانه جواب بدی"
پشتش رو کرد ....
گفتم: "میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ "
گفت: "نه، اینطوری هم من راحت ترم. هم تو"
دستم رو گرفت....
گفت: "دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی "
کسی جای منوچهر رو بگیره؟! محال بود....
گفتم: "به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟"
گفت: "نه"
گفتم: "پس برای منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم"
صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا رو شکر کرد....
اونم قول داد صبر کنه...
گفت: "از خدا خواستم مرگم رو شهادت قرار بده، اما دلم میخواست وقتی برم که تو و بچه ها دچار مشکل نشید. الان میبینم علی برای خودش مردی
شده. یخیالم از بابت تو و هدی راحته..."
نفساش کوتاه شده بود. یکم راهش بردم. دست و صورتش رو شستم و نشوندمش و موهاش رو شونه زدم. توی آیینه نگاه کرد و به ریشاش که یکمی پر شده بودن و تک و توک سیاه بودن دست کشید. چند روز بود آنکادرشون نکرده بودم. تکیه داد به تخت و چشمهاش رو بست. غذا رو آوردن....
میز روکشیدم جلو....
گفت: "نه اون غذا رو بیار"
با دست اشاره میکرد به پنجره. من چیزی نمیدیدم.
دستم رو گذاشتم روی شونه اش.
گفتم: "غذا اینجاست. کجا رو نشون میدی؟"
چشماشو باز کرد.
گفت: "اون غذا رو میگم. چه طور نمیبینی؟"
چیزایی میدید که نمیدیدم و حرفاشو نمیفهمیدم...
به غذا لب نزد....
دکتر شفاییان رو صدا زدم.
گفت: "نمیدونم چطور بگم، ولی آقای مدق تا شب بیشتر دووم نمیاره. ریه ی سمت چپش از کار افتاده. قلبش داره بزرگ میشه و ترکش داره فرو میره توی قلبش"
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
اما من آمادگیشو نداشتم....
گفت: "اگه مصلحت باشه خدا خودش راضیت میکنه"
گفتم: "قرار ما این نبود"
گفت: "یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم"
گفت: "حالا میخوام حرفای آخرو بزنم. شاید دیگه وقت نکنم. چیزی هست روی دلم سنگینی میکنه. باید بگم... تو هم باید صادقانه جواب بدی"
پشتش رو کرد ....
گفتم: "میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ "
گفت: "نه، اینطوری هم من راحت ترم. هم تو"
دستم رو گرفت....
گفت: "دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی "
کسی جای منوچهر رو بگیره؟! محال بود....
گفتم: "به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟"
گفت: "نه"
گفتم: "پس برای منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم"
صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا رو شکر کرد....
اونم قول داد صبر کنه...
گفت: "از خدا خواستم مرگم رو شهادت قرار بده، اما دلم میخواست وقتی برم که تو و بچه ها دچار مشکل نشید. الان میبینم علی برای خودش مردی
شده. یخیالم از بابت تو و هدی راحته..."
نفساش کوتاه شده بود. یکم راهش بردم. دست و صورتش رو شستم و نشوندمش و موهاش رو شونه زدم. توی آیینه نگاه کرد و به ریشاش که یکمی پر شده بودن و تک و توک سیاه بودن دست کشید. چند روز بود آنکادرشون نکرده بودم. تکیه داد به تخت و چشمهاش رو بست. غذا رو آوردن....
میز روکشیدم جلو....
گفت: "نه اون غذا رو بیار"
با دست اشاره میکرد به پنجره. من چیزی نمیدیدم.
دستم رو گذاشتم روی شونه اش.
گفتم: "غذا اینجاست. کجا رو نشون میدی؟"
چشماشو باز کرد.
گفت: "اون غذا رو میگم. چه طور نمیبینی؟"
چیزایی میدید که نمیدیدم و حرفاشو نمیفهمیدم...
به غذا لب نزد....
دکتر شفاییان رو صدا زدم.
گفت: "نمیدونم چطور بگم، ولی آقای مدق تا شب بیشتر دووم نمیاره. ریه ی سمت چپش از کار افتاده. قلبش داره بزرگ میشه و ترکش داره فرو میره توی قلبش"
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
۷.۴k
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.