رمان یادت باشد ۲۱۴
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهارده
از آنجا به خانه پدر شوهرم رفتیم. گریه های من تا خانه عمه ادامه داشت. صورتم را به پشت حمید چسبانده بودم و گریه میکردم. حمید گفت عزیزم گریه نکن صورتت خیس میشه روی موتور یخ میزنی. وقتی رسیدیم صورتم را داخل حیاط شستم تا کسی متوجه گریه هایم نشود.
برخلاف همیشه پله های ورودی خانه را با آرامش بالا آمد. همه ی برادر و خواهرهایش جمع شده بودند فقط حسن آقا نبود. عمه تا مارا دید گفت آخیش اومدید؟ نگران شدم حمید. فکر میکرد رفتن حمید لغو شده برای همین خوشحال بود حمید با چشم به من اشاره کرد که ماجرای اعزامش را به عمه بگویم. چادرم را از سرم برداشتم داخل آشپز خانه شدم عمه مشغول آشپزی بود. من را که دید گفت شام آبگوشت بار گذاشتم ولی چون حمید زیاد خوشش نمیاد براش کتلت درست میکنم.
روبرو ی هم نشسته بودیم خودم را مشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد. با نگرانی پرسید چی شده فرزانه جان؟ گریه کردی؟ چشمات چرا قرمزه؟
گفتن خبر قطعی شدن رفتن حمید به سوریه کار ساده ای نبود. فرزند هر چقدر هم که بزرگ شده باشد برای مادر همان بچه ایست که با تب کردنش باید شب را بیدار بماند. پابه پایش بیاید تا راه رفتن را یاد بگیرد. مادر ها در شرایط عادی نگران بچه هایشان هستند چه برسد به اینکه مادری بخواهد به دل دشمن بفرستد آن هم کیلومتر ها دور تر از وطن. اگر دل کندن از حمید ب ای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوار تر
حرف هایی که میخواستم بزنم را کلی بالا و پایین کردم و بعد با کلی....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
از آنجا به خانه پدر شوهرم رفتیم. گریه های من تا خانه عمه ادامه داشت. صورتم را به پشت حمید چسبانده بودم و گریه میکردم. حمید گفت عزیزم گریه نکن صورتت خیس میشه روی موتور یخ میزنی. وقتی رسیدیم صورتم را داخل حیاط شستم تا کسی متوجه گریه هایم نشود.
برخلاف همیشه پله های ورودی خانه را با آرامش بالا آمد. همه ی برادر و خواهرهایش جمع شده بودند فقط حسن آقا نبود. عمه تا مارا دید گفت آخیش اومدید؟ نگران شدم حمید. فکر میکرد رفتن حمید لغو شده برای همین خوشحال بود حمید با چشم به من اشاره کرد که ماجرای اعزامش را به عمه بگویم. چادرم را از سرم برداشتم داخل آشپز خانه شدم عمه مشغول آشپزی بود. من را که دید گفت شام آبگوشت بار گذاشتم ولی چون حمید زیاد خوشش نمیاد براش کتلت درست میکنم.
روبرو ی هم نشسته بودیم خودم را مشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد. با نگرانی پرسید چی شده فرزانه جان؟ گریه کردی؟ چشمات چرا قرمزه؟
گفتن خبر قطعی شدن رفتن حمید به سوریه کار ساده ای نبود. فرزند هر چقدر هم که بزرگ شده باشد برای مادر همان بچه ایست که با تب کردنش باید شب را بیدار بماند. پابه پایش بیاید تا راه رفتن را یاد بگیرد. مادر ها در شرایط عادی نگران بچه هایشان هستند چه برسد به اینکه مادری بخواهد به دل دشمن بفرستد آن هم کیلومتر ها دور تر از وطن. اگر دل کندن از حمید ب ای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوار تر
حرف هایی که میخواستم بزنم را کلی بالا و پایین کردم و بعد با کلی....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
۱۲.۷k
۱۸ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.