رمان یادت باشد ۲۱۳
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سیزده
به خواست من اعلام کرده بود اگر شهید شد پدرم خبر شهادت را بدهد. چون فکر میکردم هرکس دیگری به جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سال های سال از او متنفر می شدم و هربار اورا می دیدم یاد این خبر تلخ می افتادم. دلم نمیخواست کسی تا ابد برایم یادآور این جدایی باشد. پدرم فرق میکرد محبت پدری خیلی بزرگ تر از این حرف هاست. وقتی میخواست بعد از ناهار استراحت کند گفت من رو زودتر بیدار کن بریم مجدد از خانواده هامون خداحافظی کنیم. به عادت همیشگی کنار بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید دوست داشتم ساعت ها بالای سرش بایستم و تماشایش کنم. نه به روز هایی که میخواستم عقربه های ساعت را جلو بکشم تا زودتر حمید را ببینم. نه به این لحظات که انگار عقربه های ساعت برای جلو رفتن باهم مسابقه گذاشته بودند. همه چیز خیلی زود داشت جلو می رفت ولی من هنوز در پله روز های اول آشنایی با حمید مانده بودم.
از خانه که در آمدیم اول خانه ی پدر من رفتیم مادرم از لحظه ای که وارد شدیم شروع کرد به گریه کردن جلوی خودم را گرفته بودم خیلی سخت بود که بخواهم خودم را آرام نشان بدهم روزی که از پدرم خواسته بودم اسم حمید را داخل لیست اعزام بنویسد قول داده بودم بی تابی نکنم موقع خداحافظی پدرم حمید را با گریه بغل کرد زمزمه های پدرم را می شنیدم که زیر لب می گفت میدونم حمید بره شهید میشه حمید بره دیگه بر نمی گرده. این هارا می گفت و گریه می کرد. با دیدن حال غریب پدرم طاقتم تمام شد. سرم را روی شانه های حمید گذاشتم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن. هوا سرد شده بود بیشتر از سرمای هوا سوز سرمای رفتن حمید بود که به جانم می نشست......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
به خواست من اعلام کرده بود اگر شهید شد پدرم خبر شهادت را بدهد. چون فکر میکردم هرکس دیگری به جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سال های سال از او متنفر می شدم و هربار اورا می دیدم یاد این خبر تلخ می افتادم. دلم نمیخواست کسی تا ابد برایم یادآور این جدایی باشد. پدرم فرق میکرد محبت پدری خیلی بزرگ تر از این حرف هاست. وقتی میخواست بعد از ناهار استراحت کند گفت من رو زودتر بیدار کن بریم مجدد از خانواده هامون خداحافظی کنیم. به عادت همیشگی کنار بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید دوست داشتم ساعت ها بالای سرش بایستم و تماشایش کنم. نه به روز هایی که میخواستم عقربه های ساعت را جلو بکشم تا زودتر حمید را ببینم. نه به این لحظات که انگار عقربه های ساعت برای جلو رفتن باهم مسابقه گذاشته بودند. همه چیز خیلی زود داشت جلو می رفت ولی من هنوز در پله روز های اول آشنایی با حمید مانده بودم.
از خانه که در آمدیم اول خانه ی پدر من رفتیم مادرم از لحظه ای که وارد شدیم شروع کرد به گریه کردن جلوی خودم را گرفته بودم خیلی سخت بود که بخواهم خودم را آرام نشان بدهم روزی که از پدرم خواسته بودم اسم حمید را داخل لیست اعزام بنویسد قول داده بودم بی تابی نکنم موقع خداحافظی پدرم حمید را با گریه بغل کرد زمزمه های پدرم را می شنیدم که زیر لب می گفت میدونم حمید بره شهید میشه حمید بره دیگه بر نمی گرده. این هارا می گفت و گریه می کرد. با دیدن حال غریب پدرم طاقتم تمام شد. سرم را روی شانه های حمید گذاشتم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن. هوا سرد شده بود بیشتر از سرمای هوا سوز سرمای رفتن حمید بود که به جانم می نشست......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
۲۰.۲k
۱۸ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.