رمان یادت باشد ۲۰۷
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_هفت
پرسیدم: چرا این همه دیر کردی؟ اینها چیه با خودت آوردی؟ چه کاریه؟ میری برمیگردی دیگه چه نیازیه که همه چی رو از محل کار جمع کردی؟
وسایل را روی اُپن، کنار اتیکت ها گذاشت و گفت: خانوم! مطمئن باش دیگه به پادگان بر نمیکردم. من زیاد خواب نمیبینم، ولی یه خواب تکراری رو چندین و چند باره که میبینم. دیدم که دارم از یه جایی دفاع میکنم. تمساح ها منو دوره کردن و تکه تکه میکنن. ولی من تا آخر همون جا می ایستم. حس میکنم تعبیر این خواب همون دفاع از حرم حضرت زینب(س) باشه.
این را قبلاً هم برایم تعریف کرده بود. چهرهٔ خسته و چشمان پر از شوقش تماشایی بود. هر چه می گذشت این چشم ها دست نیافتنیتر میشد. گفتم: خبری شده؟ چشم هات داد میزنه خیلی زود رفتنی هستی. از اعزامتون چه خبر؟ نگاهش را از من دزدید و داخل اتاق رفت که لباس هایش را عوض کند. گفت: باید لباس هامو بشورم. احتمال زیاد پنجشنبه اعزام می شیم.
تا این را گفت، دلم هری ریخت. بعد از لغو شدن پروازشان یکی دو روز راحت نفس می کشیدم، ولی باز خبر رفتنش بی تابم کرد. سیب زمینی هایی که پوست کرده بودم را داخل ظرف شویی ریختم و به اتاق رفتم. لحظات سختی بود، از طرفی دوست داشتم حمید باشد تا به اندازهٔ تمام نبودن هایش نگاهش کنم و از طرفی دوست داشتم حمید نباشد تا در خلوت و تنهایی به اندازهٔ همهٔ بودن هایش گریه کنم!
به زور راضی اش کردم تا لباس ها را خودم بشویم. با هر چنگی که به لباس ها میزدم، دلم بیشتر آشوب میشد. دورتر از چشم حمید کلی گریه کردم. شستن لباس ها که تمام شد، را جلوی بخاری پهنشان ....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
پرسیدم: چرا این همه دیر کردی؟ اینها چیه با خودت آوردی؟ چه کاریه؟ میری برمیگردی دیگه چه نیازیه که همه چی رو از محل کار جمع کردی؟
وسایل را روی اُپن، کنار اتیکت ها گذاشت و گفت: خانوم! مطمئن باش دیگه به پادگان بر نمیکردم. من زیاد خواب نمیبینم، ولی یه خواب تکراری رو چندین و چند باره که میبینم. دیدم که دارم از یه جایی دفاع میکنم. تمساح ها منو دوره کردن و تکه تکه میکنن. ولی من تا آخر همون جا می ایستم. حس میکنم تعبیر این خواب همون دفاع از حرم حضرت زینب(س) باشه.
این را قبلاً هم برایم تعریف کرده بود. چهرهٔ خسته و چشمان پر از شوقش تماشایی بود. هر چه می گذشت این چشم ها دست نیافتنیتر میشد. گفتم: خبری شده؟ چشم هات داد میزنه خیلی زود رفتنی هستی. از اعزامتون چه خبر؟ نگاهش را از من دزدید و داخل اتاق رفت که لباس هایش را عوض کند. گفت: باید لباس هامو بشورم. احتمال زیاد پنجشنبه اعزام می شیم.
تا این را گفت، دلم هری ریخت. بعد از لغو شدن پروازشان یکی دو روز راحت نفس می کشیدم، ولی باز خبر رفتنش بی تابم کرد. سیب زمینی هایی که پوست کرده بودم را داخل ظرف شویی ریختم و به اتاق رفتم. لحظات سختی بود، از طرفی دوست داشتم حمید باشد تا به اندازهٔ تمام نبودن هایش نگاهش کنم و از طرفی دوست داشتم حمید نباشد تا در خلوت و تنهایی به اندازهٔ همهٔ بودن هایش گریه کنم!
به زور راضی اش کردم تا لباس ها را خودم بشویم. با هر چنگی که به لباس ها میزدم، دلم بیشتر آشوب میشد. دورتر از چشم حمید کلی گریه کردم. شستن لباس ها که تمام شد، را جلوی بخاری پهنشان ....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
۷.۸k
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.