رمان یادت باشد ۲۰۵
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پنج
بودیم. دیسی که میوه ها را در آن چیده بودم بزرگ بود، برای همین میوه ها کمتر از تعداد مهمان ها به نظر می آمد. حمید هر بار با دیدن دیس میوه ها می گفت: «خانومم! برم دو، سه کیلو موز بگیرم. کم میاد میوه ها.»میگفتم: «نه خوبه. باور کن همینها هم زیاد میاد. چون دیس بزرگه این طور نشون میده. چند دقیقه بعد دوبارہ اصرار کرد. او بس مهمان نواز بود نمی توانست نگران کم آمدن میوه ها نباشد. آخر سر طاقت نیاورد. لباس هایش را پوشید و گفت: «خانوم من از بس استرس کشیدم دل درد گرفتم! میرم دو کیلو موز بگیرم.» وقتی برگشت مانده بودم با این همه موز چکار کنیم. دیس از موز پر شده بود. حدسم درست بود. مهمان ها که رفتند، کلی موز زیاد ماند. به حمید گفتم: «آخه مرد مؤمن! تو هم که دو، سه روز دیگه میری. با این همه موز میشه یه هیئت رو راه انداخت. با وجود این که دید چقدر موز زیاد مانده، ولی کم نیاورد. گفت: «اشکال نداره عزیزم. عمدا زیاد گرفتم. بریز تو کیفت ببر خونه مادرت. عوض این روزایی که اونجا هستی، دو کیلو موز براشون ببر!» ظرفها را که جابه جا کردم، نگاهم به اتیکت های روی آن افتاد. اتیکت اسم حمید را کف دستم گذاشتم و نیم نگاهی به او انداختم. با آرامش کارهایش را انجام میداد، ولی من اصلا حال خوشی نداشتم. سکوت شب و درد تنهایی روی دلم آوار شده بود. لحظه به لحظه احساس جداشدن از حمید آزارم می داد. آن شب استرس عجیبی گرفته بودم. چند بار از خواب پریدم و مستقیم سراغ لباس ها رفتم. در تاریکی شب چشم هایم را میبستم و دست میکشیدم تا مطمئن شوم اثری از دوخت ها و جای خالی اتیکته نمانده باشد. خودم را جای دشمن می گذاشتم که اگر روی لباس دست....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
بودیم. دیسی که میوه ها را در آن چیده بودم بزرگ بود، برای همین میوه ها کمتر از تعداد مهمان ها به نظر می آمد. حمید هر بار با دیدن دیس میوه ها می گفت: «خانومم! برم دو، سه کیلو موز بگیرم. کم میاد میوه ها.»میگفتم: «نه خوبه. باور کن همینها هم زیاد میاد. چون دیس بزرگه این طور نشون میده. چند دقیقه بعد دوبارہ اصرار کرد. او بس مهمان نواز بود نمی توانست نگران کم آمدن میوه ها نباشد. آخر سر طاقت نیاورد. لباس هایش را پوشید و گفت: «خانوم من از بس استرس کشیدم دل درد گرفتم! میرم دو کیلو موز بگیرم.» وقتی برگشت مانده بودم با این همه موز چکار کنیم. دیس از موز پر شده بود. حدسم درست بود. مهمان ها که رفتند، کلی موز زیاد ماند. به حمید گفتم: «آخه مرد مؤمن! تو هم که دو، سه روز دیگه میری. با این همه موز میشه یه هیئت رو راه انداخت. با وجود این که دید چقدر موز زیاد مانده، ولی کم نیاورد. گفت: «اشکال نداره عزیزم. عمدا زیاد گرفتم. بریز تو کیفت ببر خونه مادرت. عوض این روزایی که اونجا هستی، دو کیلو موز براشون ببر!» ظرفها را که جابه جا کردم، نگاهم به اتیکت های روی آن افتاد. اتیکت اسم حمید را کف دستم گذاشتم و نیم نگاهی به او انداختم. با آرامش کارهایش را انجام میداد، ولی من اصلا حال خوشی نداشتم. سکوت شب و درد تنهایی روی دلم آوار شده بود. لحظه به لحظه احساس جداشدن از حمید آزارم می داد. آن شب استرس عجیبی گرفته بودم. چند بار از خواب پریدم و مستقیم سراغ لباس ها رفتم. در تاریکی شب چشم هایم را میبستم و دست میکشیدم تا مطمئن شوم اثری از دوخت ها و جای خالی اتیکته نمانده باشد. خودم را جای دشمن می گذاشتم که اگر روی لباس دست....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
۸.۹k
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.