رمان یادت باشد ۲۰۴
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهار
می شنوی چی میگن؟ خوبه والا! من اینجا حی و حاضرم. یکی داره میگه طلاقش بده. یکی میگه طلاقش نمیدم! ما هم که این وسط کشک!
دوشنبه از سرکار که آمد، لباس های نظامیش را هم آورده بود. گفت: خانم زحمت میکشی این اتیکت ها رو دربیاری؟ چون داریم میریم سوریه نباید اتیکت های سپاه روی یقه و سینه لباس باشه. اگه داعشی ها از روی علائم و نشانها متوجه بشن ما پاسدار هستیم دیگه هیچی رحم نمیکنن، حتی به جنازه ما. لباس ها را گرفتم و داخل اتاق رفتم. با بشکاف اتیکت ها را درآوردم. چند بار هم اتو زدم که جای دوخت ها مشخص نباشد. اتیکت ها را روی آن گذاشتم. گفتم: اینها اینجا می مونه. قول بده سالم برگردی، خودم دوباره اتیکتها رو بدوزم سرجاشون لباس را از من گرفت و گفت: حسابی کاربلد شدی. بی زحمت این دکمه یقه لباس رو هم کمی بالاتر بدوز. لباس نظامی باید کامل زیرگلو رو بپوشونه. با نخ مشکی دکمه را کمی بالاتر دوختم. وقتی دید گفت چرا با نخ مشکی دوختی؟ باید با نخ سبز میدوختی. من هم گفتم: حمید جان! زیاد سخت نگیرد. این دکمه برای زیر یقه است. میمونه زیر لباس. اصلا مشخص نمیشه. شدید روی آداب نظامی و به خصوص روی لباسهایش حساس بود و احترام خاصی برای لباس پاسداری قائل بود. غروب برادر حمید برای خداحافظی آمد. با حسین آقا درباره سوریه و وضعیت نیروهایی که اعزام می شوند صحبت میکردند. حمید برای برادرش انار دان کرد، ولی حسین آقا چیزی نخورد. وقتی که رفت مشغول مرتب کردن خانه شدم. قرار بود آن شب پدر، مادر، خواهرها و آقا سعید برای خداحافظی به خانه ما بیایند. میوه، موز و سیب گرفته.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
می شنوی چی میگن؟ خوبه والا! من اینجا حی و حاضرم. یکی داره میگه طلاقش بده. یکی میگه طلاقش نمیدم! ما هم که این وسط کشک!
دوشنبه از سرکار که آمد، لباس های نظامیش را هم آورده بود. گفت: خانم زحمت میکشی این اتیکت ها رو دربیاری؟ چون داریم میریم سوریه نباید اتیکت های سپاه روی یقه و سینه لباس باشه. اگه داعشی ها از روی علائم و نشانها متوجه بشن ما پاسدار هستیم دیگه هیچی رحم نمیکنن، حتی به جنازه ما. لباس ها را گرفتم و داخل اتاق رفتم. با بشکاف اتیکت ها را درآوردم. چند بار هم اتو زدم که جای دوخت ها مشخص نباشد. اتیکت ها را روی آن گذاشتم. گفتم: اینها اینجا می مونه. قول بده سالم برگردی، خودم دوباره اتیکتها رو بدوزم سرجاشون لباس را از من گرفت و گفت: حسابی کاربلد شدی. بی زحمت این دکمه یقه لباس رو هم کمی بالاتر بدوز. لباس نظامی باید کامل زیرگلو رو بپوشونه. با نخ مشکی دکمه را کمی بالاتر دوختم. وقتی دید گفت چرا با نخ مشکی دوختی؟ باید با نخ سبز میدوختی. من هم گفتم: حمید جان! زیاد سخت نگیرد. این دکمه برای زیر یقه است. میمونه زیر لباس. اصلا مشخص نمیشه. شدید روی آداب نظامی و به خصوص روی لباسهایش حساس بود و احترام خاصی برای لباس پاسداری قائل بود. غروب برادر حمید برای خداحافظی آمد. با حسین آقا درباره سوریه و وضعیت نیروهایی که اعزام می شوند صحبت میکردند. حمید برای برادرش انار دان کرد، ولی حسین آقا چیزی نخورد. وقتی که رفت مشغول مرتب کردن خانه شدم. قرار بود آن شب پدر، مادر، خواهرها و آقا سعید برای خداحافظی به خانه ما بیایند. میوه، موز و سیب گرفته.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
۷.۹k
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.