رمان یادت باشد ۲۰۳
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سه
جواب دادم نیازی نیست زود برگردی. چند ساعتی پیش پدر و مادرت بمون.
ساعت شش بود که رفت. تا از خانه خرج شد خودم را در آشپزخانه مشغول کردم. خیلی دیر آمد ساعت یازده را هم رد کرده بود که آمد. فهمیدم عمه خیلی ناراحتی کرده. تا رسید پرسیدم خداحافظی کردی؟ عمه خیلی گریه کرد؟ پدرت چی گفت؟ حمید با آرامش خاصی گفت مادرم هیچی نگفت فقط گریه کرد سری های قبل که ماموریت می رفت معمولا به پدر و مادرش نمی گفتیم. شوکه شده بودند اصلا باورشان نمی شد حمید برود سوریه.
یکشنبه دانشگاه نرفتم حمید که از سر کار آمد گفت بریم از پدر و مادر تو هم خداحافظی کنیم. جلوی در هنوز از موتور پیاده نشده بودیم که از حفاظت پرواز تماس گرفتند و اطلاع دادند فعلا پرواز لغو شده است. انگار پر در آورده بودم. حال بهتری داشتم. خانه ی مادرم توانستم راحت شام بخورم هر چند حمید فقط با غذا بازی می کرد از وقتی خبر را اطلاع دادند خیای ناراحت شده بود.
مادرم مثل من خوشحال بود و سر به سر حمید می گذاشت تا حمید به خاطر محبتی که به من دارد سفرش را عقب بیندازد. به شوخی به او میگفت حمید جان حالا که رفتنتون کنسل شده ولی هر وقت خواستی به سلامتی بری سوریه دختر مارو طلاق بده بعد برو
خندید و گفت اولا رفتن ما دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره دوما از کجا معلوم من سالم برنگردم. بادمجون بم آفت نداره. من مثل تازه دامادی که عروسش رو امانت میذاره میره جهاد.
نشسته بودم کنار و به حرف هایشان گوش می دادم به پدرم گفتم....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
جواب دادم نیازی نیست زود برگردی. چند ساعتی پیش پدر و مادرت بمون.
ساعت شش بود که رفت. تا از خانه خرج شد خودم را در آشپزخانه مشغول کردم. خیلی دیر آمد ساعت یازده را هم رد کرده بود که آمد. فهمیدم عمه خیلی ناراحتی کرده. تا رسید پرسیدم خداحافظی کردی؟ عمه خیلی گریه کرد؟ پدرت چی گفت؟ حمید با آرامش خاصی گفت مادرم هیچی نگفت فقط گریه کرد سری های قبل که ماموریت می رفت معمولا به پدر و مادرش نمی گفتیم. شوکه شده بودند اصلا باورشان نمی شد حمید برود سوریه.
یکشنبه دانشگاه نرفتم حمید که از سر کار آمد گفت بریم از پدر و مادر تو هم خداحافظی کنیم. جلوی در هنوز از موتور پیاده نشده بودیم که از حفاظت پرواز تماس گرفتند و اطلاع دادند فعلا پرواز لغو شده است. انگار پر در آورده بودم. حال بهتری داشتم. خانه ی مادرم توانستم راحت شام بخورم هر چند حمید فقط با غذا بازی می کرد از وقتی خبر را اطلاع دادند خیای ناراحت شده بود.
مادرم مثل من خوشحال بود و سر به سر حمید می گذاشت تا حمید به خاطر محبتی که به من دارد سفرش را عقب بیندازد. به شوخی به او میگفت حمید جان حالا که رفتنتون کنسل شده ولی هر وقت خواستی به سلامتی بری سوریه دختر مارو طلاق بده بعد برو
خندید و گفت اولا رفتن ما دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره دوما از کجا معلوم من سالم برنگردم. بادمجون بم آفت نداره. من مثل تازه دامادی که عروسش رو امانت میذاره میره جهاد.
نشسته بودم کنار و به حرف هایشان گوش می دادم به پدرم گفتم....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
۱۰.۹k
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.