رمان یادت باشد ۲۰۲
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_دو
کنند. ولی نشد حتی بعضی هابا حرف هایشان نمک روی زخمم پاشیدند. فهمشان این بود که چون حمید من را دوست ندارد راضی شده برود سوریه می گفتند جای تو باشیم نمیزاریم بره. اگر تو رو دوست داشته باشه می مونه نمی دانستند من و حمید واقعا عاشق هم هستیم درست است که بی قرار بودم و نمی توانستم دلم را راضی کنم. با این حال نمی خواستم جزء زن های نفرین شده ی تاریخ باشم که نگذاشتند شوهرشان به یاری حق برود. نمی خواستم شرمنده ی حضرت زینب باشم.
نیم ساعت نشد که حمید برگشت. عکس هایش را با خوشحالی نشانم داد. آخرین عکسی بود که داخل آتلیه گرفت سه در چهار با لباس نظامی. عکس را که دیدم به سختی جلوی خودم را گرفتم. دوست نداشتم اشکم را ببیند. نمیخواستم دم رفتن دلش را خون کنم. سعی کردم با کشیدن نفس های عمیق جلوی این همه بغض و اشکی که به پشت چشم هایم هجوم آورده بود را بگیرم. برای حمید و خوشحالی اش از خودم گذشته بودم ولی حفظ ظاهر در حالی که می دانی دلت خون و حالت واژگون است خیای عذاب آور بود.
حمید صورتم را که دید متوجه شد گریه کرده ام. با دست مهربانش چانه ام را بالا برد و پرسید عزیزم! گریه کردی. قرار ما این بود که تو همه جا من رو همراهی کنی. این گریه ها کار من رو سخت می کنه. گفتم چیز خاصی نیست. تلویزیون مستند شهدا رو نشون می داد با دیدن اون صحنه اشکم دراومد بعد هم لبخندی زدم و گفتم به انتخاب تو راضی ام حمید. برو از پدر و مادرت خداحافظی کن. چون دوماه نیستی نمیشه بهشون نگیم. دستم را گرفت و گفت قول میدی آروم باشی و گریه نکنی؟ من سعی میکنم نیم ساعته برگردم.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
کنند. ولی نشد حتی بعضی هابا حرف هایشان نمک روی زخمم پاشیدند. فهمشان این بود که چون حمید من را دوست ندارد راضی شده برود سوریه می گفتند جای تو باشیم نمیزاریم بره. اگر تو رو دوست داشته باشه می مونه نمی دانستند من و حمید واقعا عاشق هم هستیم درست است که بی قرار بودم و نمی توانستم دلم را راضی کنم. با این حال نمی خواستم جزء زن های نفرین شده ی تاریخ باشم که نگذاشتند شوهرشان به یاری حق برود. نمی خواستم شرمنده ی حضرت زینب باشم.
نیم ساعت نشد که حمید برگشت. عکس هایش را با خوشحالی نشانم داد. آخرین عکسی بود که داخل آتلیه گرفت سه در چهار با لباس نظامی. عکس را که دیدم به سختی جلوی خودم را گرفتم. دوست نداشتم اشکم را ببیند. نمیخواستم دم رفتن دلش را خون کنم. سعی کردم با کشیدن نفس های عمیق جلوی این همه بغض و اشکی که به پشت چشم هایم هجوم آورده بود را بگیرم. برای حمید و خوشحالی اش از خودم گذشته بودم ولی حفظ ظاهر در حالی که می دانی دلت خون و حالت واژگون است خیای عذاب آور بود.
حمید صورتم را که دید متوجه شد گریه کرده ام. با دست مهربانش چانه ام را بالا برد و پرسید عزیزم! گریه کردی. قرار ما این بود که تو همه جا من رو همراهی کنی. این گریه ها کار من رو سخت می کنه. گفتم چیز خاصی نیست. تلویزیون مستند شهدا رو نشون می داد با دیدن اون صحنه اشکم دراومد بعد هم لبخندی زدم و گفتم به انتخاب تو راضی ام حمید. برو از پدر و مادرت خداحافظی کن. چون دوماه نیستی نمیشه بهشون نگیم. دستم را گرفت و گفت قول میدی آروم باشی و گریه نکنی؟ من سعی میکنم نیم ساعته برگردم.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
۱۰.۴k
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.