رمان یادت باشد ۲۰۱
#رمان_بادت_باشد #پارت_دویست_و_یک
حمید میگفت: سری قبل که تنها رفتم کربلا نشد برات چادر عروس بخرم. این سری باهم بریم با انتخاب خودت بخریم. اعتبار گذرنامه هایمان تمام شده بود. چند روزی درگیر ارسال مدارک برای تمدید گذرنامه شدیم. همهٔ کارها را انجام دادیم، ولی وام ما جور نشد. انگار قسمت این بود که حمید با گذرنامهای که برای زیارت برادر گرفته بود به دفاع از حرم خواهر برود.
چهل روز بود که سری اول اعزام شده بودند. شنبه این حرف را به من زد. اعزامشان روز دوشنبه بود؛ یعنی فقط دو روز بعد! هر چقدر من دلم آشوب بود و حال خوبی نداشتم، حمید پر از آرامش و اطمینان بود. جلوی محاسنش را شانه کرد و گفت: باید با لباس نظامی عکس داشته باشم. میرم عکاسی سر کوچه عکس بگیرم، زود بر میگردم.
از خانه که بیرون رفت تازه از بهت بیرون آمدم. شروع کردم به گریه کردن. هر چه کردم حریف دلم نشدم. نبودن حمید کابوسی بود که حتی نمیتوانستم لحظهای به آن فکر کنم. یک سر ایمانم بود، یک سر احساسم. دم به دقیقه احساسم، بغض سنگینی میشد روی گلویم که: نذار بره، باهاش قهر کن. جلوش وایسا. لج بازی کن. چه معنی میده تو همچین شرایطی اول زندگی شوهرت بره شهید بشه؟! این فکرها مثل خوره به جانم افتاده بود. بغضم را می خوردم. جلوی چشمم صحنهٔ قیامت را می دیدم که با دست خالی جلوی امیرالمؤمنین (ع) هستم. در حالی که در این دنیا هیچ کاری نکردهام. حتی مانع رفتن همسرم هم شده ام.
بین زمین و آسمان بودم. بیاختیار اشک میریختم. حال و روزمان دیدنی بود؛ یکی سرشار از بغض و گریه، یکی مملو از شوق و شعف.
به چند نفر از دوستان و آشناها زنگ زدم تا شاید آنها بتوانند آرامم ....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
حمید میگفت: سری قبل که تنها رفتم کربلا نشد برات چادر عروس بخرم. این سری باهم بریم با انتخاب خودت بخریم. اعتبار گذرنامه هایمان تمام شده بود. چند روزی درگیر ارسال مدارک برای تمدید گذرنامه شدیم. همهٔ کارها را انجام دادیم، ولی وام ما جور نشد. انگار قسمت این بود که حمید با گذرنامهای که برای زیارت برادر گرفته بود به دفاع از حرم خواهر برود.
چهل روز بود که سری اول اعزام شده بودند. شنبه این حرف را به من زد. اعزامشان روز دوشنبه بود؛ یعنی فقط دو روز بعد! هر چقدر من دلم آشوب بود و حال خوبی نداشتم، حمید پر از آرامش و اطمینان بود. جلوی محاسنش را شانه کرد و گفت: باید با لباس نظامی عکس داشته باشم. میرم عکاسی سر کوچه عکس بگیرم، زود بر میگردم.
از خانه که بیرون رفت تازه از بهت بیرون آمدم. شروع کردم به گریه کردن. هر چه کردم حریف دلم نشدم. نبودن حمید کابوسی بود که حتی نمیتوانستم لحظهای به آن فکر کنم. یک سر ایمانم بود، یک سر احساسم. دم به دقیقه احساسم، بغض سنگینی میشد روی گلویم که: نذار بره، باهاش قهر کن. جلوش وایسا. لج بازی کن. چه معنی میده تو همچین شرایطی اول زندگی شوهرت بره شهید بشه؟! این فکرها مثل خوره به جانم افتاده بود. بغضم را می خوردم. جلوی چشمم صحنهٔ قیامت را می دیدم که با دست خالی جلوی امیرالمؤمنین (ع) هستم. در حالی که در این دنیا هیچ کاری نکردهام. حتی مانع رفتن همسرم هم شده ام.
بین زمین و آسمان بودم. بیاختیار اشک میریختم. حال و روزمان دیدنی بود؛ یکی سرشار از بغض و گریه، یکی مملو از شوق و شعف.
به چند نفر از دوستان و آشناها زنگ زدم تا شاید آنها بتوانند آرامم ....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
۷.۹k
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.