رمان یادت باشد ۱۹۹
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_نود_و_نه
بابا پشت تلفن خبر داد که اسمت رو از لیست اعزام خط زده. از من خواست بهت اطلاع بدم. ماجرا را که شنید، خیلی ناراحت شد. گفت: دایی نباید این کارو میکرد. من خیلی دوست دارم برم سوریه.
یکی دو ساعتی هیچ صحبتی نمیکرد. حتی بر خلاف روزهای قبل استراحت هم نمیکرد. غروب که شد لباس هایش را پوشید تا به باشگاه برود. وقتی به خانه برگشت، گفت که با پدرم صحبت کرده است. از سیر تا پیاز صحبت هایش را برایم تعریف کرد. اینکه خودش به پدرم چه حرفهایی زده و پدرم در جواب چه چیزهایی گفته است. بعد از تمرین، نه که بخواهد جلوی پدرم بایستد، ولی گفته بود: دایی جان! اگه قسمت شهادت باشه همین جا قزوین هم که باشیم شهید میشیم. پس مانع رفتن من نشید. اجازه بدین من برم. اما پدرم راضی نشده بود گفته بود: اگه قرار بر رفتن باشه من و برادرت از تو شرایطمون برای اعزام مهیا تره، تو هنوز جوونی. هر وقت هم سن من یا سردار همدانی شدی، اونوقت برو سوریه.
آن شب خواب به چشمان حمید نیامد. میدانستم حمید این سری بماند دق میکند. صبح بعد از راه انداختن حمید، به خانهٔ پدرم رفتم. کلی با پدر و مادرم صحبت کردم. از پدرم خواستم اسم حمید را به لیست اعزامی برگرداند. گفتم: اشکالی نداره، من راضی ام حمید بره سوریه. هر چی که خیره، همون اتفاق میفته. پدرم گفت: دخترم! این خط این نشون. حمید بره شهید میشه. مطمئن باش! مادرم که نگران تنهایی های من بود گفت: فرزانه من حوصله گریه های تورا ندارم. خدایی نکرده اتفاقی بیفته، تو طاقت نمیاری. در جوابشان گفتم: حرف هاتون رو متوجه میشم. من هم به دلم برات شده حمید اگه بره، شهید میشه ولی دوست ندارم مانع سعادتش بشم. شما هم خواهشاً رضایت بدید ...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
بابا پشت تلفن خبر داد که اسمت رو از لیست اعزام خط زده. از من خواست بهت اطلاع بدم. ماجرا را که شنید، خیلی ناراحت شد. گفت: دایی نباید این کارو میکرد. من خیلی دوست دارم برم سوریه.
یکی دو ساعتی هیچ صحبتی نمیکرد. حتی بر خلاف روزهای قبل استراحت هم نمیکرد. غروب که شد لباس هایش را پوشید تا به باشگاه برود. وقتی به خانه برگشت، گفت که با پدرم صحبت کرده است. از سیر تا پیاز صحبت هایش را برایم تعریف کرد. اینکه خودش به پدرم چه حرفهایی زده و پدرم در جواب چه چیزهایی گفته است. بعد از تمرین، نه که بخواهد جلوی پدرم بایستد، ولی گفته بود: دایی جان! اگه قسمت شهادت باشه همین جا قزوین هم که باشیم شهید میشیم. پس مانع رفتن من نشید. اجازه بدین من برم. اما پدرم راضی نشده بود گفته بود: اگه قرار بر رفتن باشه من و برادرت از تو شرایطمون برای اعزام مهیا تره، تو هنوز جوونی. هر وقت هم سن من یا سردار همدانی شدی، اونوقت برو سوریه.
آن شب خواب به چشمان حمید نیامد. میدانستم حمید این سری بماند دق میکند. صبح بعد از راه انداختن حمید، به خانهٔ پدرم رفتم. کلی با پدر و مادرم صحبت کردم. از پدرم خواستم اسم حمید را به لیست اعزامی برگرداند. گفتم: اشکالی نداره، من راضی ام حمید بره سوریه. هر چی که خیره، همون اتفاق میفته. پدرم گفت: دخترم! این خط این نشون. حمید بره شهید میشه. مطمئن باش! مادرم که نگران تنهایی های من بود گفت: فرزانه من حوصله گریه های تورا ندارم. خدایی نکرده اتفاقی بیفته، تو طاقت نمیاری. در جوابشان گفتم: حرف هاتون رو متوجه میشم. من هم به دلم برات شده حمید اگه بره، شهید میشه ولی دوست ندارم مانع سعادتش بشم. شما هم خواهشاً رضایت بدید ...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
۷.۶k
۱۵ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.