داستان کوتاه
#داستان_کوتاه
خب بزارین یک داستان دیگه بگم خب این یکی دیگه از ماموریت های فرشته کوچولوی ما بود ♥
داستان یک پسر البته دختر ها نگین چون پسره نمیخونم بخونید جالبه
خب اینم یک زندگی عادی نداشته داستان این پسر متفاوته پس بخون
این پسر در یک خانواده ۳ نفره که با خودش میشد ۴ نفر به دنیا اومد پدرش مشکل روانی داشت خب اون و خواهر بزرگش از این مشکل پدر ضربه ها خوردن حالا چه روحی چه جسمی اون همیشه ارزوی خلاصی داشت ولی چون مادرشون ادم ضعیفی بود اون وخاهرش بزرگ شدن خواهرش ازدواج کرد کسایی که دوس دان جریان اونو بدونن بگم ولی این داستان مال برادره پس اون خواهر رفت ولی قبل اون یک خواهر دیگه اومده بود اون با این دوتا فرق داشت پدر اونو دوست داشت و کتک نمیخورد ولی برادر به دوخواهرش وابسته بود به بزرگه چون بخاطر اون کتک میخورد و کوچیکه چون کوچک تر بود و بعد تو سن ۱۷ سالگی پدر و مادرش از هم جدا شدن اون ضربه رو خورده بود واز بلحاظ روانشناسی یک روانی شده بود ولی اون پسر خیلی زرنگ بو با ایکیویی بالای ۱۶۰ اون نابقه بود اون بزرگ شد و رانشناسارو با هوشش میپیچوند اون ۲۰ سال بزرگ شد و همش هم خودش روآزار میداد هم مادر ش را ولی روزی یک دوس دختر بسی زیبا پیدا کرد اون دختر تنها کسی بود که اون بهش دروغ نمیگفت خب اون دختر بعد از مدتی دیگه زیاد دیده نمیشد خب بعد خبر مرگ خواهر بزرگش به گوشش رسید این خبر اورو روانی کرد مثل روانی ها خیابونا رو طی میکرد ولی اون دختر با تموم دیوانه بازی ها کنار اون موند و همین باعث شد خود کشی نکنه
خب اون یک روز به کمک دختر که از گفتن گفتمانشان ممنوعم
خب خودتون درس این داستان رو بگین
خب بزارین یک داستان دیگه بگم خب این یکی دیگه از ماموریت های فرشته کوچولوی ما بود ♥
داستان یک پسر البته دختر ها نگین چون پسره نمیخونم بخونید جالبه
خب اینم یک زندگی عادی نداشته داستان این پسر متفاوته پس بخون
این پسر در یک خانواده ۳ نفره که با خودش میشد ۴ نفر به دنیا اومد پدرش مشکل روانی داشت خب اون و خواهر بزرگش از این مشکل پدر ضربه ها خوردن حالا چه روحی چه جسمی اون همیشه ارزوی خلاصی داشت ولی چون مادرشون ادم ضعیفی بود اون وخاهرش بزرگ شدن خواهرش ازدواج کرد کسایی که دوس دان جریان اونو بدونن بگم ولی این داستان مال برادره پس اون خواهر رفت ولی قبل اون یک خواهر دیگه اومده بود اون با این دوتا فرق داشت پدر اونو دوست داشت و کتک نمیخورد ولی برادر به دوخواهرش وابسته بود به بزرگه چون بخاطر اون کتک میخورد و کوچیکه چون کوچک تر بود و بعد تو سن ۱۷ سالگی پدر و مادرش از هم جدا شدن اون ضربه رو خورده بود واز بلحاظ روانشناسی یک روانی شده بود ولی اون پسر خیلی زرنگ بو با ایکیویی بالای ۱۶۰ اون نابقه بود اون بزرگ شد و رانشناسارو با هوشش میپیچوند اون ۲۰ سال بزرگ شد و همش هم خودش روآزار میداد هم مادر ش را ولی روزی یک دوس دختر بسی زیبا پیدا کرد اون دختر تنها کسی بود که اون بهش دروغ نمیگفت خب اون دختر بعد از مدتی دیگه زیاد دیده نمیشد خب بعد خبر مرگ خواهر بزرگش به گوشش رسید این خبر اورو روانی کرد مثل روانی ها خیابونا رو طی میکرد ولی اون دختر با تموم دیوانه بازی ها کنار اون موند و همین باعث شد خود کشی نکنه
خب اون یک روز به کمک دختر که از گفتن گفتمانشان ممنوعم
خب خودتون درس این داستان رو بگین
۱۲.۸k
۲۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.