داستان کوتاه
#داستان_کوتاه
این داستان کاملا واقعی هستش پس باور کنین
روزی روزگاری
دختری بود که دیگر امیدی به زندگی نداشت نه اشتباه نکنید اون هم مادر داشت هم پدر اون برادرم داشت و همشون هم خون خودش بودن اون افسردگی بدی گرفته بود از مادرش فاصله گرفته بود از پدرش فاصله گرفته بود اون واقعا خودش را از خانواده اش دور کرده بود .
مادرش کم کم نگرانش شد
پدرش نا امید بود
برادرش ناراحت ولی دختر با این فکر که به اون ها کمتر آزار برسوند از انها فاصله گرفته بود ...
اگه خوشتون اومد بقیش رو بگم
این داستان کاملا واقعی هستش پس باور کنین
روزی روزگاری
دختری بود که دیگر امیدی به زندگی نداشت نه اشتباه نکنید اون هم مادر داشت هم پدر اون برادرم داشت و همشون هم خون خودش بودن اون افسردگی بدی گرفته بود از مادرش فاصله گرفته بود از پدرش فاصله گرفته بود اون واقعا خودش را از خانواده اش دور کرده بود .
مادرش کم کم نگرانش شد
پدرش نا امید بود
برادرش ناراحت ولی دختر با این فکر که به اون ها کمتر آزار برسوند از انها فاصله گرفته بود ...
اگه خوشتون اومد بقیش رو بگم
۳.۲k
۲۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.