داستان واقعی 🀄 ️
داستان واقعی 🀄 ️
من معمولا بعد از اینکه شوهرم میره سر کار بخاطر اینکه بچه هام بیدار نشن سرو صدایی نمیکنم که بخوام تو خونه کاری انجام بدم پریروز پیش بود که بعد از اینکه شوهرم رفت رفتم تو جام دراز کشیدم که کم کم چشمام داشت سنگین میشد بخوام احساس کردم یکم خونه سرده ولی بیخیال شدم اما سرماش بیش از اندازه بود یکم جابه جا شدم باز چشمامو بستم شاید 3 یا 4 ثانیه بود با برخورد یه چیزی به پام چشماموباز کردم دیدم یه موجودی که نمیدونم چی بود رنگ چوب قهوه ای نه رنگ خود چوب خیلیییی بلند بود نمیدونم شاید چون من دراز کشیده بودم اینجوری پیدا بود ولی پاهاش رو که دیدم یه جوری غیر عادی بود مثل حیونا که زانوشون عقبه یکی جلو داشت بعد یک سری پایین نمیدونم چه جوری بگم ولی کلا داشت از روی ما قدم بر میداشت میرفت و نمیدونم چی بود فقط همون یه بار من دیدمش دیگه ندیدم ولی بعضی موقع ها تو خونه ترس ورم میداره انگار کسی بجز من هم هست یه بارم تو خونه قبلیمون هم می دیدم
پایان
من معمولا بعد از اینکه شوهرم میره سر کار بخاطر اینکه بچه هام بیدار نشن سرو صدایی نمیکنم که بخوام تو خونه کاری انجام بدم پریروز پیش بود که بعد از اینکه شوهرم رفت رفتم تو جام دراز کشیدم که کم کم چشمام داشت سنگین میشد بخوام احساس کردم یکم خونه سرده ولی بیخیال شدم اما سرماش بیش از اندازه بود یکم جابه جا شدم باز چشمامو بستم شاید 3 یا 4 ثانیه بود با برخورد یه چیزی به پام چشماموباز کردم دیدم یه موجودی که نمیدونم چی بود رنگ چوب قهوه ای نه رنگ خود چوب خیلیییی بلند بود نمیدونم شاید چون من دراز کشیده بودم اینجوری پیدا بود ولی پاهاش رو که دیدم یه جوری غیر عادی بود مثل حیونا که زانوشون عقبه یکی جلو داشت بعد یک سری پایین نمیدونم چه جوری بگم ولی کلا داشت از روی ما قدم بر میداشت میرفت و نمیدونم چی بود فقط همون یه بار من دیدمش دیگه ندیدم ولی بعضی موقع ها تو خونه ترس ورم میداره انگار کسی بجز من هم هست یه بارم تو خونه قبلیمون هم می دیدم
پایان
۶.۸k
۰۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.