میگم دل بر

میگم دل بر
یوقتایی بیتابی، دلتنگی، آشوبگی و خلاصه از این حس سیاه زشتا یهو آخر شبی یا حتی اول صبحی و سر ظهری بی دلیل میاد یقتو میگیره میچسبونت به دیوار میگه یالا حال خوب و خندتو تف کن بیرون!
زور میگه!
زور میگه و هرچی بهش میگیم بابا ما چندوقت پیش بعد رفتن دلبر کلا همه چیو از بیخ و بن تف کردیم بیرون و هیچ شدیم حالیش نمیشه!
میگیم ما یه مدته کلا نه دلتنگ میشیم نه دلگرم نه هیچی!
یه مدته نه دلمون میلرزه واسه چیزی نه دلمون میسوزه واسه چیزی نه هیچی!
یه مدته از ته دل نه مینویسیم نه عکس درست حسابی میگیریم نه کیف میکنیم!
حالیش نمیشه که!
انقدر یقه مونو فشار میده به کنج دیوار تا چهارتا دونه اشک از هیچ بریزه بیرون و باورش شه هیچ نداریم و بره!
ولی کلا یه مدته هیچ شدیم دل بر...